داستان فیلم درباره یک قبیله‌ی سرخ‌پوست میباشد که رئیس قبیله به نام "وینتو" باعث می‌شود تا یک مهندس آلمانی با این قبیله آشنا شود و...

“کنت کریستسن ون مرو” یک شکارچی ساحره و شاگرد “لرد کامبرلند” میباشد. او به شدت به مربی خود و راه کلیسا ایمان دارد اما زمانی که او را هنگامی که قصد خفه کردن “آلبینو” را داشت می بیند اعتقادش را از دست می دهد و…

«فیتس کارالدو» رویای آوردن اپرا و «انریکو کاروزو» ، خواننده ی نامدار را به قلب جنگل های آمریکایی جنوبی در سر می پروراند…

ماجرای فیلم درباره دختری چهارده ساله به نام "کریستین" است که به همراه مادر و خواهر کوچکش در آپارتمانی در برلین زندگی می کنند. او به دیسکوی جدیدی که از ابزارهای مدرن استفاده می کنند بسیار علاقه مند می شود و با وجود اینکه از نظر قانونی بسیار کوچک است از دوستش درخواست می کند تا او را همراه خود به دیسکو ببرد و..

راهبه ای به نام »ماریا« (اندروز) که به دلیل عشق دیوانه وارش به موسیقی و طبیعت با محیط صومعه هم خوانی ندارد، به عنوان معلمه ی هفت فرزند »ناخدا فون تراپ« (پلامر) به کاخ اشرافی او فرستاده می شود. ناخدا به سفر می رود و »ماریا« بچه ها را با موسیقی آشنا می کند...

آغاز جنگ جهانى اول . « چارلى » ( بوگارت ) با قایق فرسوده‏ ى « افریکن کویین » مایحتاج مردم را در چند دهکده‏ ى افریقاى جنوبى به دست‏شان می‏رساند . او در یکى از توقف‏هایش با پیر دخترى به نام « رز » ( هپبرن ) ، خواهر کشیش « ساموئل » ( مورلى ) آشنا می‏شود . پس از چندى تصمیم می‏گیرد او را از منطقه خارج کند …

"ادموند" پسر نوجوانی است که پس از جنگ جهانی دوم در آلمان زندگی میکندو دست به هر کاری می زند تا برای خانواده خود غذا مهیا کند.روزی او با مردی برخورد می کند که در گذشته معلم او بوده است.او تصور می کند می تواند از آن مرد کمک بگیرد اما تفکرات مرد او را به راهی خطرناک هدایت می کند...

این فیلم در مورد کودکی 8 ساله به نام “هایدی” است که به همراه پدربزرگ چوپانش در رشته کوه های آلپ سوئیس زندگی می کنند و…

"روبرتو" دانشجوی حقوق و بسیار خجالتی است. او با مردی هوس باز به نام "برونو" آشنا می‌شود و تصمیم می‌گیرند که کل کشور را رانندگی کنند...

دختر بچۀ کوچکی به نام «تیفانی» که پدر و مادر خود را از دست داده، در یک یتیم‌خانه زندگی می‌کند. صاحب یتیم‌خانه یک عجوزۀ زشت و بدجنس است. او از یتیم‌ها کار می‌کشد و آنها را وادار به جمع کردن چغندر می‌کند. تیفانی از آنجا فرار کرده و در میان راه با سه راهزن برخورد می‌کند. راهزن‌ها جلوی کالسکۀ او را می‌گیرند و وقتی می‌فهمند که او تنها یک دختر بچه است و همراه با خود طلا ندارد او را رها می‌کنند.