پس از یک تبادل عاطفی بین یک مسیحی اهل لبنان و یک پناهنده فلسطینی، مردان مورد دادرسی قرار می گیرند که توجه ملی را به خود جلب می کند.

در دنیایی که جمعیت زیاد شده ، و خانواده ها فقط می توانند یک فرزند داشته باشند، گروهی تشکیل شده از 7 بچه که در یک زمان به دنیا آمده اند باید در همین حال که ناپدید شدن یکی از اعضایشان را بررسی میکنند، جلوی مقامات را نیز بگیرند تا نتوانند آنها را به خوابی طولانی فرو ببرد...

مردی با قطار وارد هلسینکی می شود. در آن جا اراذل و اوباش به شدت کتکش می زنند و هر چه دارد می دزدند. او را به بیمارستان برده و در آن جا او را مرده اعلام می کنند. کمی بعد مرد به خود می آید ، اما تمامی خاطرات گذشته از ذهن او پاک شده اند...

سرگذشت «مودیلیانی» (گارسیا)، نقاش و مجسمه ساز بی نظیر یهودی - ایتالیایی که در سال های دهه ی 1910 در پاریس زندگی می کرد...

یک زوج میانسال فرانسوی به یک روستای محلی نقل مکان می‌کنند و به دنبال نزدیکی با طبیعت هستند، جایی که حضور آنها دو نفر محلی را تا حد خصومت آشکار و خشونت تکان‌دهنده برانگیخته می‌کند.

ویکی با مادرش جوآن و پدرش جیمی زندگی می کند، مردی که در تلاش برای یافتن جای خود است. هنگامی که خاله ویکی، جولیا، پس از آزادی از زندان می رسد، حضور او گذشته را به شیوه ای خشونت آمیز و جادویی بازمی گرداند.

شارلوت گینزبورگ به گونه‌ای به مادرش جین بیرکین نگاه می‌کند که هرگز به او نگاه نکرده بود ...

در یک سطح، داستان عمیقا احساس شده از یک زن، و در سطح دیگر، داستان گذشته غم انگیز یک کشور و مردم استثمار شده آن.

انگلستان، سال 1774. «جرجیانا» (نایتلی) با تدبیر مادرش (رامپلینگ) به همسری «دوک دونشر» (فاینز) در می آید که مردی سرد و سخت است و به «جرجیانا»، صرفا، به عنوان مادر پسر / وارث خود نگاه می کند. «جرجیانا» گرفتار زندگی غمگینی شده و شاهد است که دوک محبوبه ای به نام «بس» (اتول) دارد. تا این که خودش نیز با سیاستمدار جوانی، «چارلز گری» (کوپر) رابطه برقرار می کند و آرام آرام باعث رسوایی بزرگی می شود.

پرنسس "دایانا" به دلیل یک تصادف رانندگی در پاریس کشته میشود . ملکه و خانواده او تصمیم میگیرند برای مصلحت مردم پشت در های بسته ی قلعه بالمورال بمانند . مردم که درک درستی در این اتفاق ندارند از ملکه درخواست میکنند به آنها آرامش دهد.