داستان از آن جایی شروع میشود که بن دردسرساز در یکی از غروب‌های کریسمس به خانه اش بازمیگردد و خانواده ناامیدش را غافلگیر میکند. مادر او از همیشه خوشحالتر از این سوپرایز استقبال میکند ...

سفری حماسی به دنیای دایناسورها جایی که در آن آپاتوساروسی به نام آرلو دوستی بعیدی را با یک انسان شروع میکند.

«دن برنز» (کارل) پدری است تنها که با زندگی اش را وقف بچه هایش کرده تا این که یک روز «ماری» (بینوش) را در یک کتابفروشی می بیند. آن دو با یک دیگر بیش تر آشنا می شوند ولی خیلی زود «دن» پی می برد که «مری» در واقع محبوبه ی برادر خودش، «میچ» (کوک) است...

دختری خود رای، برای شام شکرگذاری، مادرش را که در آستانه مرگ است، به همراه بقیه خانواده اش به آپارتمان کوچک خود دعوت می کند...

این فیلم در مورد پسر بچه ای کوچک است که توسط یک مرد جوان نابالغ آموزش می بیند که چطور مانند یک مرد بزرگ زندگی کند …

در شهر دور افتاده و سوت وکور آندورا در ایالت آیووا، «گیلبرت گریپ» (دپ) از برادر عقب مانده ی خود «آرنی» (دی کاپریو) و مادرش (کیتس) که از فرط چاقی هیچ گاه از خانه خارج نمی شود، مراقبت می کند. با ورود «بکی» (لوییس) ـ که همراه مادر بزرگش سفر می کند ـ به شهر، «گیلبرت گریپ» برای نخستین بار عشق را تجربه می کند...

یل یک شاعر و سراینده موزیک موفق و مجرد هست که اهل خوش گذرونیه،علاقه ایی هم به رابطه هایی که بهشون وابسته بشه نداره ...همسایه ی جدیدی به نام فیونا که یک مادر مجرد هست همراه پسرش مارکوس به خونه ی بغلی اون میان که به صورت خنده داری همون اول سریال باهم آشنا میشن.مادری که گیاه خوار هست و علاقه ایی به گوشتِ دنده کبابی و دود و دم باربیکو همسایه ش نداره...مارکوس یه پسر تقریباً عجیب غریبه که با یه دروغی که ویل به صورت غیرمنتظره ایی مجبور میشه برای دوست شدن با خانومی بگه بیشتر آشنا میشن و این رفاقت بینشون داستان سریال رو رقم میزنه.