« 250 فیلم برتر سینما »
اندی دوفرین(تیم رابینز) به جرم قتل همسرش و مردی که با او رابطه ی نامشروع داشته روانه ی دادگاه می شود. در دادگاه اندی این جنایت را انکار می کند ولی در نهایت قاضی او را به دو بار حبس ابد محکوم می کند. او به زندان شائوشنک منتقل می شود. در محیط پر از خشونت زندان اندی با مردی به نام رد (مورگان فریمن) آشنا می شود که نفوذ زیادی در بین کارمندان زندان دارد.اندی با کمک رد موفق به راهاندازی کتابخانه ای در زندان می شود و بعدهابا توجه به استعدادهایش مشاور مالی زندان هم می شود…
«دون ویتو کورلئونه» (براندو) یکی از رؤسای پرقدرت مافیاست که به خاطر کمک هایش به مهاجران ایتالیایی در نیویورک به «پدرخوانده» معروف است. پس از مرگ «دون ویتو»، جای او را پسر کوچک خانواده، «مایکل» (پاچینو)، می گیرد که پیش از این علاقه ای به فعالیت های غیرقانونی خانواده اش نداشته است. «مایکل» خیلی زود با یک سری قتل و کشتار و پس از تصفیه ی خرده حساب های قدیمی، پدرخوانده ی جدید می شود...
یکسال از زمانیکه دکتر جاناتان کرین « معروف به مترسک » که بطور اسرارآمیزی ناپدید شد و همچنین نقشه های راس برای نابود کردن شهر گاتهام توسط بتمن خنثی شد، گذشته است. اکنون با تلاشهای بروس وین، بتمن و کمکهای ستوان حیمز گوردون و یک بازپرس قضایی جدید به اسم هاروی دنت که قصد ازدواج با راشل را دارد، مردم شهر احساس آرامش می کنند. اما این وضعیت پایدار نمی ماند زیرا یک جنایتکار روانی و بسیار باهوش به اسم جوکر با نقشه هایش می کوشد تا آرامش شهر را بهم زده و هرج و مرج و رعب و وحشت را در شهر حاکم کند و با اینکار بتمن را به مبارزه بطلبد. بتمن با کمک هاروی می کوشد تا هر طور شده جوکر را متوقف ساخته و او را در چنگال عدالت قرار دهد اما جوکر ...
با مرگ دن کورلئونه پسر کوچکش مایکل (آل پاچینو) به ریاست خانواده می رسد. او باید تلاش کند تا در مقابل خانواده های مافیایی دیگر که با ثروت باد آورده قاچاق مواد مخدر به قدرت مضاعف دست یافته اند از جایگاه خانواده کورلئونه دفاع کند. از طرفی باید در مقابل کنگره امریکا درباره فعالیتهای خانواده اش پاسخگو باشد. در بخشهایی دیگر از فیلم با گذشته دن کورلئونه (مارلون براندو) و داستان پدرخوانده شدنش و مهاجرتش به امریکا همراه می شویم...
نیویورک ، آخرین ساعتهاى دادگاهى که براى بررسى اتهام ارتکاب به قتل یک پسر نوجوان پورتوریکویى تشکیل شده است . شواهد حکایت مى کند که پسر ، پدرش را با چاقو به قتل رسانده و حالا همه ، انتظار یک حکم سریع را دارند . از دوازده عضو هیأت منصفه رأى گیرى مى شود ...
آغازجنگ جهانی دوم، تاجر اتریشی، اسکار شیندلر (نیسن) در لهستان اشغال شده توسط نیروهای نازی، به رهبران نازی نزدیک شده و امتیاز تاسیس کارخانه تولید ظروف فلزی را از آنها می گیرد. او با استفاده از کارگران یهودی بیجیره و مواجب پول هنگفتی به جیب می زند تا اینکه در سال 1944 دستور انتقال همه اسیران به محلی دیگر صادر می شود، شیندلر لیستی شامل 1100 نفر ازاسیران را به عنوان کارگران و ارکان اصلی کارخانه تهیه کرده و با پرداخت مبلغ زیادی به مرز چکسلواکی انتقال می دهد و ...
داستان قسمت سوم درست از جایی شروع میشود که قسمت دوم(ارباب حلقهها: دو برج) تمام شده بود.اِنتها از برج آیزنگارد محافظت میکنند و فرودو (الیجا وود) و سام (شون آستین) که توسط گالوم هدایت میشوند در بیابان داگورلد(میدان نبرد) هستند، و این در حالی است که حلقه از گردن فرودو آویزان است. او با سام راه کوه هلاکت را در پیش گرفته و سنگینی حاصل از مسئولیتی را که حلقه روی دوشش گذاشته است را احساس میکند. آنها باید به کوه هلاکت بروند چرا که حلقه در آنجا به وجود آمده ودر آنجا هم باید از بین برود. که ناگهان با تاریکی هوا مواجه میشوند و باید از گالوم که یکی ار حمل کنندههای سابق حلقه بوده است و اکنون چهرهاش تغییر یافته کمک بگیرند...
دو آدم کش به نام های «وینسنت» (تراولتا) و «جولز» (جکسن) از طرف «مارسلوس والاس» (رامس) مأموریت می یابند تا چمدانی را که دزیده شده، از سارقان پس بگیرند و در جریان این عملیات به طرز معجزه آسایی نجات پیدا می کنند. «وینسنت» مأمور می شود تا «میا» (تورمن)، همسر «والاس» را به گردش ببرد، اما «میا» بر اثر استفاده ی بیش از حد مواد مخدر، به حال اغما می افتد و «وینسنت» با تلاش فراوان او را نجات می دهد...
این فیلم اولین بخش از داستان سه قسمتی Lord of the Rings بوده و داستان Frodo Baggins می باشد که برعلیه Sauron Dark Lord نبرد می کند تا زمین را از فراگیر شدن شرارت نجات دهد. در این سه قسمت ، Frodo و رفقایش در یک سفر سخت و طاقت فرسا سوار بر یک کشتی قصد دارند زمین را از منبع قدرت Sauron که یک حلقه جادویی است ، نجات دهند .“فرودو بگینز” ساکنِ هابیت “زمین میانی”، پی برده حلقه ای که خویشاوند خیّر و عزیزش، “بیلبو” برای اش به ارث گذاشته، در واقع “حلقه ی یکتا” است؛ وسیله ای که به صاحب اش اجازه می دهد قدرت های ظلمانی را به کار بگیرد و دنیا را به اسارت بکشاند. “گَندالف جادوگر” به “فرودو” مأموریت می دهد تا حلقه را به “کوهستان شوم” برگرداند؛ همان مکان ترسناکی که هزار سال پیش، حلقه در آن جا ساخته شده و تنها جایی است که می توان نابودش کرد. در این سفر، هشت رهرو، “فرودو” را همراهی می کنند…
در دوران جنگ های داخلی امریکا، سه مرد در پی یافتن جعبه ای هستند که حاوی دویست هزار دلار پول مسروقه است: »استنزا« (وان کلیف)، »جو« (ایست وود) و »توکو« (والاک)...
یک عقب مانده ی ذهنی به نام «فارست گامپ» (هنکس)، هنگامی که در یک ایستگاه اتوبوس به انتظار نشسته است، طی مرور خاطراتش از دوران کودکی (هامفریز) تا به امروز، قریب به نیم قرن تاریخ معاصر امریکا را دوره می کند...
داستان دو برج در پی یاران حلقه رخ می دهد که حول سه محور می چرخد. در یک سو فرودو و سم به سفر خود بسوی موردور جایگاه سارون ادامه می دهند تا حلقه را نابود کنند. در دیگر سو آراگون و همراهانش به سرزمین جنگ زده ی روهان می رسند و همرا با گاندولف آماده ی نبرد هلمز دیپ می گردند و در سوی دیگر مری و پیپین از بند می گریزند و همراه با تری بیرد نقشه ی حمله به ایزنگراد را می ریزند ...
«راوی» (نورتن)، جوانی پریشان حال پی می برد که به کمک مشت بازی با دست های برهنه، بیش از هر زمان دیگری احساس زنده بودن می کند. او و «تایلر دردن» (پیت) که به دوستانی صمیمی تبدیل شده اند، هفته ای یک بار با هم ملاقات می کنند تا با هم مشت بازی کنند. در حالی که افراد دیگری هم به باشگاه شان می پیوندند، محفل شان به رغم آن که رازی است بین شرکت کننده هایش، شهرت و محبوبیت یک باشگاه زیرزمینی را پیدا می کند...
دام کاب یک دانشمند علمی است که البته چندان در راه پیش بردن علم تحقیق نمی کند .او موفق می شود که به تکنولوژی دست پیدا کند که از طریق آن موفق می شود به رویاها و و ذهن ها انسان ها نفوذ کند و از این طریق اطلاعات آنها را برباید.فن آوری که کاب به آن دست پیدا کرده است شرکت ها و افراد زیادی را وسوه ککرده است تا آن را در اختیار داشته باشند.ضمن آنکه حضور در بین دنیای رویاها باعث به هم خوردن تعادل در دنیای واقعی نیز شده است. واکنون کاب و گروهش در بین یک سری اتفاقات بزرگ و کوچک وحشتناک به دام افتاده اند و باید تمامی مسائل را حل کنند …
«دارت ویدر» (پروس) که ازنبرد نهایی جان به در برده، هم چنان در خدمت مقاصد سلطه جویانه ی امپراتور عمل می کند. نیروهای شورشی در سیاره ی یخ زده هوت هستند و امپراتور نیروهایی را، برای نابود کردن آنان گسیل می کند...
یک هکر کامپیوتری به نام «توماسن آندرسن» (ریوز) با «مورفیوس» (فیش برن) آشنا می شود که اطلاعات جالبی در اختیارش می گذارد: هر آن چه در پیرامونش می گذرد، غیر واقعی است و اکنون سال 2199 است و «توماس» نیز قربانی «ماتریکس» است؛ یک سیستم هوشمند عظیم مصنوعی که به ذهن آدم ها رسوخ کرده و توهم واقعی بودن دنیا را برای شان به وجود آورده است…
«هنری هیل» (لیوتا)، نوجوانی که در محله ای پر از آدم های خشن و سنگدل بزرگ شده، آرام آرام تبدیل به یک گنگستر می شود. «هنری» از طریق «جیمی کانوی» (دنیرو) – مردی که بزرگ ترین سرقت های نیویورک را طراحی و اجرا کرده – با «تامی دویتو» (پشی)، گنگستری ایتالیایی آشنا می شود. اما در پایان، تمامی این رفقا در چنان مخمصه ای گیر می افتند که باید هر کاری از دست شان برمی آید انجام دهند تا زنده بمانند...
«رندل پاتریک مک مورفی» (نیکلسن) برای خلاصی از مقررات سخت زندان و کار اجباری روزمره خود را به دیوانگی می زند و به یک آسایشگاه روانی فرستاده می شود. خیلی زود آن جا را زندانی نفرت انگیزتر می یابد که پرستاری سادیست، «میلدرد راچد» (فلچر)، آن را اداره می کند...
«کارآگاه ویلیام سامرست» (فریمن)، در آخرین روزهای پیش از بازنشستگی، باید جای خود را به «کارآگاه دیوید میلز» (پیت)، جوان آرمان گرا، پرشور و کم تجربه بدهد. آنان برای کشف یک سری قتل فراخوانده می شوند. «سامرست» کشف می کند که قتل ها باید کار یک نفر باشد و مقصود او کشتن هفت نفر بر مبنای هفت گناه کبیره ی بشر است...
گروهی از کاشفان استفاده از کرم چاله ی تازه کشف شده به پیش افتادن از محدودیت در مورد سفر به فضا انسان و تسخیر فواصل وسیع که در سفر بین ستاره ای پی بردند...
« جرج بیلى » ( استوارت ) مرد خوش طینتى است که پس از مرگ پدرش در رأس مؤسسه ى کمک به محرومان قرار مى گیرد . شب عید نوئل و مصادف با ورشکستگى « بیلى » ، او پشیمان از به دنیا آمدنش تصمیم به خودکشى مى گیرد و ...
قرن هفدهم . راهزنان پى در پى دهکدهاى کوچک را غارت مى کنند و اهالى قادر به دفاع نیستند . آنان از « کامبئى » ( شیمورا ) – سامورایى کهنه کار – تقاضاى کمک مى کنند . « کامبئى » شش سامورایى دیگر را گرد مى آورد و آنان مى پذیرند که اهالى را در دفاع برابر تهاجم راهزنان هدایت کنند ...
«کلاریس استارلینگ» (فاستر)، دانشجوی جوان آکادمی پلیس، مأموریت می یابد و در مورد قتل های زنجیره ای و فجیع دختران جوانی که پوستشان پس از قتل کنده شده، از دکتر روانپزشک آدم خواری به نام «هانیبال لکتر» (هاپکینز) که در زندان است، اطلاعاتی کسب کند…
ششم ژوئن 1944. نیروهای امریکایی در حمله به ساحل نورماندی متحمل تلفات سنگینی می شوند. وقتی به فرمانده ارتش زمینی، «ژنرال جرج مارشال» (پرسنل) اطلاع می دهند که از خانواده ی «رایان» طی فقط یک هفته، سه برادر سرباز کشته شده اند، دستور می دهد برادر باقی مانده، «سرباز جیمز رایان» (دیمن) را پیدا کنند تا از خدمت در جنگ مرخص و به امریکا بازگدانده شود...
تمام ساکنین “شهر خدا” (Cidade De Dues)، شهرکی در حومهی ریودوژانیرو را مردمی فقیر و غالبا سیاهپوست تشکیل میدهند. کودکان و نوجوانان شهر خدا قبل از فراگیری هرچیز با اسلحه و مواد مخدر آشنا میشوند. تفریح آنها راهزنی و دزدی است. پلیس به جز برای گرفتن رشوه، جرات حضور در منطقه و جلوگیری از خشونت را ندارد. برای ترقی و صعود در شهر خدا راهی به جز آدمکشی و فروش مواد مخدر وجود ندارد و آرزوی هر کودکی از ابتدا این است که پلههای ترقی را یکی یکی طی کرده تا زودتر به مخوفترین چهرهی شهر تبدیل شود...