تنسى، اوایل دهه‏ ى 1930. مقامات ایالتى قصد دارند در زمین‏ هاى اطراف دره ‏اى سد بسازند و لازمه‏ ى این کار تخلیه‏ ى منطقه از ساکنانش است. » چاک گلاور « ( کلیفت ) مأمور این کار مى‏ شود. ناخوشایندترین بخش وظیفه‏ ى او، تخریب خانه‏ ى » الاگارت « ( وان فیلت ) بیوه زن 80 ساله است...

یک مرد جوان به دلیل مسائل شخصی، کشور آمریکا را ترک کرده و به ایتالیا می رود که در آنجا جرقه‌ی عشقی بین او و یک زن که راز خطرناکی را با خود حمل می‌کند، به وجود می آید...

در امپراتوری یوفرینیا، پادشاه و دادگاهش نگران به دست آوردن شاهزاده "ادوارد ود" هستند. اما ادوارد می خواهد بخاطر عشق ازدواج کند. در هیمن حال "سیندرلا"ی جوان پس از مرگ پدرش زندگی اش دگرگون می شود تا جایی که مجبور می شود در خانه خودش کلفتی بکند، اما...

یک کارگردان باهوش برای ساختن یک تئاتر موزیکال استخدام شده و آنرا طوری تغییر می دهد که دیگر شناخته نمی شود...

«کُنت دراکولا» (هامیلتن) مجبور به مهاجرت به نیویورک است، زیرا کمیساریای خلق می‌خواهد قصر او در ترانسیلوانیا را به ورزشگاه تبدیل کند. «دراکولا» با دیدن عکس مانکنی به‌نام «سیندی سوندهایم» (سینت جیمز) روی جلد مجله‌ای، دل‌باخته او می‌شود و خیلی زود نوکرش، «رنفیلد» (جانسن) ترتیب ملاقاتش را با «سیندی» می‌دهد و کمکش می‌کند تا از بانک خون «غذا» تهیه کنند. «سیندی» که تحت تأثیر شخصیت «دراکولا» قرار گرفته، با او می‌رود و «دراکولا» با اولین گاز می‌فهمد که عشق بزرگش را پیدا کرده است. «سیندی» که زندگی بی‌بندوباری داشته، از اضطراب همسر و مادر شدن پیش روان‌پزشکی به‌نام «جف رُزنبرگ» (بنجامین) رفته و...

یک کشاورز فقیر به دنبال گنجی است که توسط پدربزرگش در زمینش دفن شده است. در نهایت او یک "آلباینو" را می رباید تا در پیدا کردن گنج به او کمک کند و...

در سال 1896 یک یهودیه روسی به نام یانکل بوگوونیک سه سال قبل از اینکه کارش تمام شود به آمریکا سفر می کند…

"دایانا اسکات" مدلی جذاب و با نشاط تصمیم خود را گرفته تا مشهور و ثروتمند شود.برای رسیدن به هدفش او حاضر است دست به هر کاری بزند.پس از مدتی با "رابرت گلد" خبرنگار مشهور تلویزیون آشنا می شود.او نه تنها او را به اهالی رسانه و افراد حرفه ای معرفی می کند بلکه خانواده اش را رها می کند تا با او زندگی کند...

دو خواهر اشراف زاده به نام های "شارلوت" و "کارولین" هر دو عاشق یک نویسنده جوان و بی پروا به نام "فردریچ شیلر" می شوند. آنها تصمیم میگرند عشق خود را با شیلر تقسیم کنند. اما طولی نمی کشد که...

نیویورک، سال 1994، نوجوانی تنها وناامید از زندگی، «لوک شاپیرو» (پک) در آخرین تعطیلات پیش از آغاز تحصیلات دانشگاهی به فروش مواد مخدر مشغول است. یکی از مشتریان «لوک» دکتر هیپی پا به سن گذاشته ای به نام «جف اسکوایرز» (کینگزلی) در عوض پرداخت پول روان درمانی او را به عهده گرفته است. خیلی زود «جف» به نام دختری «اسکوایرز»، «استفانی» (ترلبی) دل می بازد و زندگی اش در مسیر تازه ای می افتد.