شش ماه از نابودی ویروسی جنون آمیز از جزایر بریتانیا می گذرد. ارتش ایالات متحده اعلام کرده است که در مبارزه با سرایت بیماری پیروز شده و میتوان بازسازی کشور را آغاز کرد . با بازگشت اولین دسته مهاجران، یک خانواده دوباره متحد می شوند . اما یکی از آن ها بدون این که خود آگاه باشد، راز وحشتناکی را با خود حمل می کند ...

نئو و رهبران شورش تخمین میزنند که حدود 72 ساعت تا حمله 250 هزار ماشین به صهیون، وقت دارند. در همین زمان نئو باید تصمیم بگیرد که چگونه ترینیتی را از سرنوشت تاریکی که در رویا برایش دیده، نجات دهد...

سفر «نیو» (ریوز) به دنیای واقعی و به دروازه های ورودی ماتریکس، تغییر و تحولاتی در او به وجود آورده و او را از قدرت هایش محروم و در ناکجا آبادی بین ماتریکس و دنیای ماشین ها رها کرده است. جنگ بین انسان و ماشین نیز به اوج خود رسیده...

داستان مردی که در زندان راه و رسم زندگی را می آموزد و ...

داستان در مورد زن آشپز برزیلی بنام «ایزابلا» است. بعد از اینکه شوهرش که از بیماری ایزابلا خسته میشود به او خیانت می کند، به سان فرانسیسکو می آید...

'هارپر' در مراسم عروسی 'لنس' که یک ورزشکار حرفه‌ایست بعنوان ساقدوش حضور می یابد و این در حالیست که نامزدش 'رابین' از او تعهد می‌خواهد و...

مردی میلیاردر به نام «چارلز مورس» (هاپکینز) در سفری به آلاسکا از فکر این که همسرش، «میکی» (مک فرسن) (که از او بسیار جوان تر است) و «باب گرین» (بالدوین) یک دیگر را دوست دارند، رنج می برد. تا این که هواپیمای حامل «چارلز»، «باب» و دستار او «استیون» (پرینو)، در دریاچه ای بسیار پرت سقوط می کند و حالا آنان باید پای پیاده خود را نجات بدهند...

در شهر ورونا بیچ دو خانواده مشهور زندگی می کنند که با هم دشمنی دیرینه دارند : مونتاگو و کپولت. یک شب یکی از پسران خانواده مونتاگو به اسم رومئو با لباس مبدل در یک مهمانی ک شرکت کرده و در آنجا دختری به اسم ژولیت را می بیند و آنها عاشق هم می شوند. پس از پایان مهمانی رومئو نیمه شب نزد ژولیت می آید و با هم پیمان وفاداری می بندند. آنها بایستی عشقشان را از دیگران پنهان کنند زیرا می دانند والدیشان به آنها اجازه با هم بودن را نمی دهند. در همین حین تیبالت پسر دایی ژولیت با مرسوتیو دوست رومئو درگیر می شوند و مرسوتیو بدست تیبالت کشته می شود و رومئو بدنبال انتقام گرفتن از اوست...

مردی که در زندگی شخصی خود ناموفق بوده ، اقدام به سرقتی برای بدست آوردن پول برای تجارت جدید خود می کند ، اما زمانی که همسرش وارد کار او می شود همه چیز به هم می ریزد...

«فرانک وایت» (واکن) ، سردسته ی یک باند قاچاقچی مواد مخدر ، به تازگی از زندان آزاد شده است . «فرانک» که به واسطه ی فساد و انحطاط جامعه ، به مرد ثروتمندی تبدیل شده ، تصمیم می گیرد تا دینش را به شهر ادا کند و یک بیمارستان عمومی چندین میلیون دلاری در یکی از فلاکت بارترین محله های بروکلین احداث کند ...