چند ساعت بیشتر به تحویل سال نو نمانده است. بارش برف سبب می شود تا آرامش کلانتری حومه شهر دیترویت به هم بریزد. همان شب ماریون بیشاپ، رهبر یک گروه تبهکار دستگیر شده و باید به زندان منتقل شود. اما اتومبیل حامل زندانی در بوران گیر می کند و مامورین اجباراً به کلانتری پناه می برند. اما گروهی ناشناس به کلانتری حمله می کنند...

یک فروشنده موفق مواد مخدر South Bronx به ریشه خود پشت می کند و به یک دلال وال استریت پول می دهد تا برای او سرمایه گذاری کند...

پسری 15 ساله از رئیسش سرقت میکند تا برای اجاره خانه پدرش و نزول خورهایی که بدنبال او هستند پول فراهم کند و ...

در زمان عصر یخبندان ، یک ببر دندان شمشیری، یک تنبل، و یک ماموت پشمالو، یک بچه آدمیزاد را پیدا می کنند و تصمیم میگیرند تا او را به خانواده‌اش بازگردانند.

پسری عجیب ، سازنده مواد مخدر خود را ، به دلال موادش معرفی می کند . این آشنایی ماجراهایی عجیب را رقم می زند...

«کریستیان» (مگره گور) در اواخر سال های دهه ی 1890 پدر سودجو و راحت طلب خود را ترک می کند و به پاریس دوران طلایی می رود تا شانس خود را در بین هنرمندانی در رشته ها و ملیت های مختلف در محله ی مونمارتر امتحان کند. پس از چندی «کریستیان» با «ساتین» (کیدمن) ملاقات می کند و شیفته ی او می شود...

مردی جوان پی می برد که باید یک سفینه زمینی پنهان شده را بیابد تا بتواند جلوی دشمنان بیگانه فضایی را که قصد نابود کردن انسان ها را دارند، بگیرد...

«جان دولیتل» در خردسالی (اسمیت) قادر است با حیوانات صحبت کند اما پدرش مخالف این کار است و «جان» استعداد یگانه اش را به فراموشی می سپارد. سال ها می گذرد و «جان» (مورفی) پزشک موفقی می شود. او روزی سگی را زیر می گیرد و ناگهان استعدادش را باز می یابد و چندی بعد حیوان را نجات می دهد و به خانه می برد. شهرت او همه جا می پیچد و گروهی از حیوانات بیمار جلو خانه اش صف می کشند.

سربازی مزدور توسط رئیس ظالمش کشته می شود اما طولی نمی کشد که او از دنیای مردگان دوباره به زندگی بازمی گردد تا انتقامش را از رئیس سابقش بگیرد ...

در شهر ورونا بیچ دو خانواده مشهور زندگی می کنند که با هم دشمنی دیرینه دارند : مونتاگو و کپولت. یک شب یکی از پسران خانواده مونتاگو به اسم رومئو با لباس مبدل در یک مهمانی ک شرکت کرده و در آنجا دختری به اسم ژولیت را می بیند و آنها عاشق هم می شوند. پس از پایان مهمانی رومئو نیمه شب نزد ژولیت می آید و با هم پیمان وفاداری می بندند. آنها بایستی عشقشان را از دیگران پنهان کنند زیرا می دانند والدیشان به آنها اجازه با هم بودن را نمی دهند. در همین حین تیبالت پسر دایی ژولیت با مرسوتیو دوست رومئو درگیر می شوند و مرسوتیو بدست تیبالت کشته می شود و رومئو بدنبال انتقام گرفتن از اوست...