لانگ آیلند؛ زوج ثروتمندى به نام « مود » ( واکر ) و « اولیور » ( هامپدن ) « لارابى »، دو پسربه نام « لینوس » ( بوگارت ) و « دیوید » ( هولدن ) دارند. در املاک خانواده ، راننده‏ ى آنان ، « توماس فئرچایلد » ( ویلیامز ) و دختر جوانش، « سابرینا » ( هپبرن ) نیز زندگى مى‏ کنند . « سابرینا » که به « دیوید » علاقه‏ مند است از او بى ‏توجهى مى‏ بیند ...

سال 1863. « سروان روپر » ( هولدن ) افسر ارتش شمالى‏هاست که در قلعه‏اى در آریزونا ، مسئولیت اسراى جنوبى را به عهده دارد. او به دلیل رفتار خشنى که با اسرا و فرارى‏ها دارد، مورد تنفر جنوبى‏ها و حتى هم‏قطاران خودش است. تا این که « کارلا فارستر » ( پارکر ) براى عروسى دوستش، دختر فرمانده، به قلعه مى آید. اما او در واقع جاسوس جنوبی هاست...

جنگ جهانى دوم . پس از کوشش نافرجام و فاجعه ‏آمیز دو زندانى امریکایى براى فرار از « بازداشتگاه هفده » ، زندانى ‏هاى قرارگاه شماره‏ ى چهار در مى ‏یابند که یک خبرچین در میان‏شان وجود دارد . هدف سوءظن آن‏ها « سفتن » ( هولدن ) است ...

« نورما دزموند » ( سوانسن ) ستاره‏ ى سابق فیلم‏ هاى صامت که در خانه ‏ى باشکوهى در سانست بولوارد زندگى مى ‏کند ، روزى اتفاقى با نویسنده ‏اى جوان و سرخورده به نام « جو گیلیس » ( هولدن ) آشنا مى ‏شود و از او مى ‏خواهد تا روى فیلم‏نامه ‏اى کار کند که شهرت از دست‏رفته‏ اش را باز گرداند ...

«هرى براک » ( کرافورد ) که با تجارت آهن قراضه ثروتى به‏م زده است ، از محبوبه خنگ و از همه ‏جا بی‏خبر خود ، « بیلى دون » ( هالیدى ) به تنگ می ‏آید و معلمى به نام « پل ورال » ( هولدن ) را به خدمت میگیرد تا او را « آدم » کند .

دو دوست پس از پایان جنگ داخلی از ارتش مرخص شده و به خانه خود بازمی گردند.اما یکی از آنان در جنگ دچار آسیبهای روانی شده است و رفتارهای خشونت آمیز از خود نشان می دهد در حالیکه دوست دیگر تلاش می کند راهی برای کمک به دوستش پیدا کند...

یک قاتل روان پریش فراری که خانواده و همسایگان روانشناس پلیس را به گروگان می گیرد ، کابوسی تکراری را برای پزشک بوجود می آورد‌.

دو مرد جوان در جستجوی ثروت و ماجراجویی به غرب می روند...

دهه 1860 توسان؛ یک زن در تلاش است تا در زمینه تجارت و دامپروری به موفقیت برسد اما در این مسیر تهدیداتی از سمت تجار محلی و سرخپوستان خشمگین را باید تحمل کند ...

تغییرات به آرامی وارد یک شهر کوچک در اوایل قرن بیستم "نیوهمپشایر" می شود. مردم رشد می کنند، ازدواج می کنند و در آخر از دنیا می روند. هر روز صبح شیر و روزنامه به مردم تحویل داده می شود و هیچکسی در خانه اش را قفل نمی کند تا اینکه...