-
کشــــور
-
زبـــــان
-
زمـــــان92 دقیقه
-
رده سـنیNot Rated
-
ژانــــــر
-
کارگـردان
-
نویـسنده
-
سـتارگـان
Mary and Max
مری دیزی دینکل اهل استرالیا و 8 سالهاست. غذای مورد علاقهاش شکلات است با شیر غلیظ شیرین. چشمهایش چالههای آبگرفته گلالود است وخال روی پیشانیاش، رنگ مدفوع. همین خال بد منظر او را در جامعه کودکی و حتی بزرگسالیاش منزوی میکند و به حاشیه میراند. آن خال در جامعه و دنیایی که معیار پذیرفته شدن زنان زییایی است، بسیار زشت است.
شخصیتهای کارتون محبوبش «نوبلتها» دوستان خیالی او هستند، که همه قهوهایاند، توی یک قوری زندگی میکنند و دوستان زیادی دارند. او دوستی ندارد. پدر منزوی و مادر دائمالخمر و بزهکارش، هرکدام در دنیای خود تنها زندگی میکنند.
مادرش به او گفته است او یک اتفاق بود. پدربزرگ گفته بود بچهها اتفاق نیستند و توسط پدرها ته لیوان آبجو پیدا میشوند. خیلی چیزها برای مری سوال است. بالاخره تصمیم میگیرد دوستی پیدا کند، کسی که به سوالات بیشمار او، از جمله اینکه بچهها از کجا میآیند پاسخ دهد. و این آغاز دوستی طولانی او با ماکس جری هارووتیز، از راه دور است. ماکس مردی 44 ساله و مجرد، ساکن نیویورک است. او نیز کارتون «نوبلتها» را دوست دارد. چونکه آنها طبق یک اصول اجتماعی خاص و روشنی زندگی میکنند، با اصول و عقاید دائمی و همچنین به خاطر اینکه دوستهای زیادی دارند.
ماکس با چند تا حلزون، یک طوطی، یک گربهی یک چشم که از کنار خیابان دنبالش آمده و دهانش بوی بد میدهد زندگی میکند و یک دوست نامرئی به اسم آقای راویلی دارد که روانپزشکش توصیه کرده دیگر به او احتیاجی ندارد و برای همین کارش شده نشستن یک گوشه و خواندن کتاب.
ماکس عاشق شکلات است و از پنجشنبهها متنفر، چون باید توی برنامهجلوگیری از پرخوری شرکت کند. ماکس با خوابیدن مشکل دارد و همچنین فهمیدن اشارات غیرکلامی. برای همین دفترچه کوچکی به کمک روانکاوش تهیه کرده که توی آن شکلهای مختلف از احساسات مختلف را دارد: خشم، شادی، تنفر و… این به او کمک میکند تا احساسات آدمها را از چهرهشان بفهمد. هرگز دختربازی نکرده و نمیداند عشق چیست، گرچه به شیوهی خود عشق میورزد. او مبتلا به یک بیماری عصبی–روانی به نام «سندروم آسپرگ» است.
اگر خال گوشتی مری را راحت میشود برداشت، نقصهای مادرزادی ماکس را کاری نمیشود کرد. او باید نقصها و ناتوانیهایش را بپذیرد. روانکاوش مدام به او میگوید باید خودش را با نقصهایش تطبیق دهد.
به رغم نقص عصبی–روانیاش پس از دریافت نامههای مری، گرچه ابتدا دچار بهم ریختگی روانی میشود، اما در پاسخگویی به آنهاهوشی وافر و طنزی گزنده از خود نشان میدهد.
ماکس که از کودکی بیپدر بوده و مادرش را در سن 6 سالگی از دست داده به عنوان کودکی یهودی همواره توسط اطرافیانش مورد آزار و اذیت قرار میگرفته است. او از بوها، صداها و نورهای تند متنفر است. دلش میخواست توی ماه زندگی میکرد. شاید به همین خاطر خود را در یک روتین غیرقابل نفوذ و خودساخته منزوی کرده است. هشت دست لباس دارد به یک شکل و یک اندازه و یک رنگ. از مسابقه بختازمایی لذت میبرد و 9 سال است که یک جور شماره را انتخاب میکند. غذای اصلیاش شکلات است و شبهای بیخوابی را به دیدن تلویزیون و گرفتن پشه برای ماهیاش (هنری) میگذراند. روزها به جمع کردن آشغال سیگارهایی میپردازد که مردم شلخته و بینظم نیویورک توی خیابانها شلوغ و پروسروصدا میریزند. آدمها برایش جالبند اما آنها را نمیفهمد. اما فکر میکند مری را خوب میفهمد و میتواند به او اعتماد کند.
آرزوهای ماکس یکی داشتن یک دوست واقعی است، دیگری اینکه تمام عروسکهای «نوبلتها» را جمع کند و آخر اینکه تا آخر عمرش شکلات داشته باشد. البته دکتر روانکاوش این اهداف را احمقانه میداند.
در سن 48 سالگی بالاخره بلیطش میبرد. او به دوتا از آرزوهایش میرسد. کلکسیون نوبلتها را میخرد و یک انباری پر از شکلات. بقیه پولهایش را به همسایهاش آیوی میبخشد، که او در ماجراجوئیهایش جان خود را روی آن میگذارد.
دوستی دورادور ماکس و مری ادامه مییابد. در این فاصله مری عاشق میشود، به دانشگاه میرود وگرچه آنجا نیز به خاطر عقبماندگی اجتماعیش مورد تمسخر قرار میگیرد، اما دانشجویی برجسته است. پایان نامهاش را در باره «سندروم آسپرگ» مینویسد و از ماکس به عنوان نمونه بررسی استفاده میکند. یک جلد از کتاب را برای ماکس میفرستد با این یادداشت:«ماکس عزیز افتخار دارم اولین جلد کتابم را در باره ناتوانی تو به تو تقدیم کنم و امیدوار باشم که یک روز بتوانیم معالجهش کنیم»
ماکس اما نمیتواند با این اتفاق کنار بیاید. و پس از گذراندن یک بحران دوباره، برای مری نوشت:«درحال حاضر نمیتوانم احساسم را بیان کنم، آزار، «گاشفتگی»(آشفتگی و گیجی- از کلماتی که خود ماکس ساخته بود)، خیانت، ناراحتی، اضطراب و رنج.» و همراه نامه حرف اول اسم مری (ام) را از روی ماشین تحریرش کند و همراه با منگولهای که از مری به یادگار داشت، تنها شیئی رنگی در زندگی بیرنگش، به همراه نامه برای مری فرستاد.
داستان مری و ماکس داستان انسان این عصر است و روابطش. داستان تحمیل الگوهای ذهنی خود به جهان و دیگران و ندیدن تفاوتها. داستان عصر تنوعها و فاصلهها. داستان عصری که روز بروز دنیای انسانها، به رغم فراختر شدن دنیا، کوچکتر و محدودتر میشود. محدود به خود، تصویرخود از دنیا و متفاوت بودن خود و ارمغان همهی اینها، تنهایی انسان است.
روانکاو ماکس به او میگوید باید خودش را با نقصهایش بپذیرد. او به خاطر نقصهایش از بقیه آدمها فاصله گرفته و آنها نیز او را به حاشیه راندهاند. او با این عبارت جادویی «خودت را همانطور که هستی بپذیر، اول خودت را دوست بدار» میتواند سرکند.
اما مری به جای پذیرفتن او به عنوان یک دوست متفاوت او را موضوع یک «کیس استادی» قرار میدهد، وقتی به موقعیتی میرسد که میتواند ماکس را نه به عنوان یک دوست بلکه یک دیگری، یک انسان متفاوت، یک انسان ناقص و قابل ترحم نگاه کند.
مری عاشق شده و ازدواج کرده و ماکس هرگز در عمرش عشق را تجربه نکرده است. اما او حتما بگونهای دیگر عشق را میفهمد و ابراز میکند. کما اینکه میتواند سالهای سال بهترین وعزیزترین دوست مری باقی بماند و قطع ارتباطش با مری، مری را به افسردگی و مرزخودکشی میکشاند. پس نمیتوان گفت او بیعاطفه است. او به روشهایی که آدمهای متوسط برای «عشق ورزیدن» و «ابراز محبت» رسم کردهاند و همه هم همان روشها را از روی دست یکدیگر کپی میکنند، ابراز محبت و عشق نمیکند. برای همین نه میتواند جفتی پیدا کند و نه آنها را میفهمد. آن روز که مری خودش را یکی از اعضای این دنیای متوسط میبیند دوست متفاوتش را یک «موضوع مطالعه» میبیند. در بارهاش کتابی مینویسد، با آن مشهور میشود و حتما با همان عقل «نرمال و متوسط» انتظار دارد ماکس هم از دیدن کتاب شاد شود. اما ماکس او را میراند، ارتباطش را با او قطع میکند ودوباره توی سوراخش پنهان میشود، توی انزوایش و خودش را به همان دنیای محدودی که داشت سرگرم میکند.
مری اما وقتی متوجه اشتباه بزرگش میشود تمام نسخههای کتاب را برای بازیافت میدهد، همهآنها را خرد و خمیر میکند. دچار افسردگی میشود، مدام خودش را به محاکمه میکشد و نمیداند چطور میتواند دوستش و دوستیاش را دوباره احیا کند. در این انزوا و افسردگی همسرش او را ترک میکند. حال حتی حالش از روزهای آن خال مدفوع شکل روی پیشانیاش هم بدتر است. چون آن زمان رویاهایی داشت، چشماندازی داشت. اما حالا آن رویاها و آرزوها همه برآب شدهاند. دوستی او با ماکس محور همه زندگیش بود. دوستی با ماکس تنها ارتباط واقعیای بود که او در تمام زندگیش تا آن زمان داشت، همانقدر که برای ماکس وقتی که بالاخره دوست خیالیاش از پنجره گذاشت و رفت، متوجه شد تنها دوستی واقعی او در تمام عمرش دوستیاش با مری بوده. مری در این افسردگی آخرین تلاشش را هم میکند. روی تنها چیزی که بدستش میرسد برای ماکس یادداشتی میفرستد:«ببخشید!» اما مدتها منتظر میماند و به نتیجه نمیرسد پس آمادهی خودکشی میشود و در آن آخرین لحظات است که پیام بخشش ماکس به او میرسد. ماکس در خشمی جنون آمیز بر علیه گدایی که توی خیابان آشغال میریخت قصد کشتن او را میکند اما وقتی تصویر یادداشت مری به ذهنش میرسد گدا را میبخشد و حتما از آن بخشش احساس رضایت میکند.
وقتی برای بار دوم فیلم را دیدم خشم ماکس به نظرم افراطی آمد. مگر اینکه آن خشم را هم جزئی از آن «نقص»، «ناتوانی» که مری به آن اشاره میکند بدانیم. پذیرش تفاوتها و ارج نهادن به دیگری، نقد هنجارها، متوسطها و نرمالها تیغی دولبه است. نقد هنجارها میتواند ناهنجارترین و خشونتامیزترین رفتارها، منشها و انسانها را توجیه کند. میتواند رفتار طالبان را توجیه کند به خاطر اینکه متفاوت است و از طرف دیگر اسیر شدن در دام «نرمال، نرمال است» و یا اینکه فقط «نرمال» یا «هنجار» حق است، یا حق بیشتری دارد و یا فقط اوست که حق زندگی دارد، به معنی حذف تمام آنهایی خواهد بود که دیگری محسوب میشوند. مرز کجاست وچه کسی میتواند تعیین کند معیار چیست. آیا هر تفاوتی، هر دیگریای حق دارد؟
ماکس بالاخره به این نتیجه میرسد که انسانها همه ناکاملند، و او درست میگوید. همه ما «نواقصی» داریم واین نواقص زمانی مشخص میشوند که با یک «انسان کامل و ایدهآل» (خدا) سنجیده میشویم. و این انسان کامل و ایدهال اساسا وجود خارجی ندارد. این الگو در واقع فقط یک الگوی ذهنی و غیرواقعی است. پس چرا برخی از ناتوانیها شهره خاص و عام میشوند؟
همانطور که ماکس میپرسد. شاید چون برخی از ناتوانیها عمومیترند، اشاعه بیشتری دارند و برخی نادرتر. شاید به همین دلیل است که آنها دم خروس میشوند یا شاخ گاو. ناتوانی ماکس شهره خاص و عام میشود چون نادرتر است. او خودبین وخودخواه نیست، جاه طلب نیست، زن باره نیست، متجاوز نیست، سرکوبگر نیست و… نیست. اینها عیوبی است که اکثر آدمها دارند؛ او احساسش را نمیتواند بیان کند، هرگز نتوانسته عشق را تجربه کند، احساسات مردم را از حالات چهرهاشان تشخیص نمیدهد، حساس است و آسیبپذیرو… اینها نه تنها نادرترند بلکه اشکالشان این است که قادر نیستند دیگران را سرکوب کنند، به انقیاد بکشند، استثمار کنند، صدایشان و دستشان کوتاه است. برای همین خیلی راحت دیگری محسوب میشوند، ناقص و ناهنجار خوانده میشوند. به راحتی بیمار خوانده میشوند. شوک میگیرند، دارو میخورند. چون خشمی را که در لحظهای برعلیه این دنیای متجاوز، سرکوبگر، جاه طلب، خودخواه، ستمگر و… نشان دادهاند افراطی بوده است.
مری به نسبت ماکس آدم «نرمالی» بود. آرزوهایش معقولتر از ماکس بود. آرزوهایی که برای یک کودک هشت ساله بسیار «طبیعی» مینمود. اما آرزوهای ماکس در سن 44سالگی بسیار «احمقانه» بود. آرزوی داشتن کلکسیون عروسکهای کارتون نوبلتها، با اینکه مری هم عاشق آنها بود، اما آرزویش داشتن آنها نبود، شکلات را گرچه مری هم دوست داشت (که برای سنش طبیعی بود) اما نمیخواست تا آخرعمر فقط شکلات بخورد. و داشتن یک دوست واقعی. شاید این آخری به نظر نرمال برسد اما واقعیت این است که در سن 44 سالگی داشتن چنین آرزویی نشان دهنده ناتوانی فرد در ارتباط با دیگران است. ناتوانیای که از کودکی تا کنون داشته، اینکه در سن 44 سالگی هنوز دوستی ندارد. آیا ماکس که مدام به خودش یادآوری میکند که نقصهایی دارد و باید آنها را بپذیرد توانسته است ناتوانی آنیکیها را درک کند. او اگر میتوانست بفهمد همانطور که خودش ناکامل است دیگران هم ناکاملند، میتوانست در دنیای دیگران راه پیدا کند. او تا زمانی ناتوان و ناقص بود که دیگران، «نرمالها»، را انسانهایی کامل میپنداشت. به همین دلیل است که آنچنان از گدای سرکوچه خشمگین میشود که میخواهد او را خفه کند، به همین دلیل است که آنچنان به مری خشم میگیرد. او اگر پذیرفته بود که انسانهای دیگر هم مثل خودش ناقص و ناکاملند آنچنان بر آنها خشم نمیگرفت، حتما زودتر آنها را میبخشید و میتوانست یک دوست واقعی داشته باشد: یک آدم ناقص مثل خودش و مثل همه آدمهای دیگر. او وقتی این واقعیت را کشف کرد و پذیرفت که خودش هم مثل دیگران و دیگران هم مثل خودش ناقص و ناکامل، ناتوان، احمق و.. هستند، توانست آرام بگیرد. مری را بخشید و بالاخره تصمیم گرفت دنبال صورت خنده توی دفترش بگردد و به گدای سرکوچه «لبخند» بزند و به او چیزی ببخشد.
اگر دیگران را کامل و خود را ناقص بدانی همواره احساس کوچکی، حقارت، خشم، اضطراب، افسردگی و… داری. اگر دیگران را ناقص و خود را کامل بپنداری خودخواه، خودبین، سرکوبگر، زورگو، جاه طلب، متجاوز خواهی بود و در بهترین حالت به آن «ناقصها» احساس ترحم خواهی داشت که از هر شمشیری در تخریب و قلع و قمع آنها کارآمدتر است….
فیلم اما فقط در قالب انیمشن میتوانست پاسخ بگیرد. فقط با آن خمیرهایی که به راحتی به هرشکلی در میآیند میتوان آن بیانهای قوی عاطفی را تصویر کرد. با آن خمیرها بود که میشد چنین طنز تلخی را پرداخت و واقعیت را چنین عریان و بدون هیچ بزکی نشان داد. تعریف داستان در قالب و کالبد انسانها از واقعی بودن آن میکاست. همانطورکه در اول فیلم نوشته شده بود؛ فیلم واقعا براساس یک داستان واقعی بود! همهی ما در زندگی واقعیامان هر لحظه داریم آن را زندگی میکنیم.
منبع: 4cinema
سمانه ایده لویی 20 خرداد ماه 1401