-
کشــــور
-
زبـــــان
-
زمـــــان2 دقیقه
-
رده سـنیR
-
ژانــــــر
-
کارگـردان
-
نویـسنده
-
سـتارگـان
الیور استون هرگز ویتنام را فراموش نکرد، چون او خود همانند قهرمانان فیلمهایش برای شرکت در جنگ ویتنام داوطلب شد و همانند بسیاری از آنان نیز خیلی زود از اثرات مخرب و ویرانگر این جنگ آگاه گشت. در طی این ماجراجویی دوبار هم زخمی شد و دو مدال شجاعت نیز از سوی ارتش دریافت کرد. اما آنها نیز باعث نشدند که بعدها به خطایش مبنی بر شرکت در جنگ اذعان نکند و مدالهایش را هیچ چیز نخواند. به هرحال استون سه فیلم در مورد جنگ ویتنام ساخته است. البته سه فیلمی که به طور صریح و آشکار به این جنگ می پردازند وگرنه با کمی دقت در لایههای پنهان فیلمهای دیگرش متوجه میشویم که در کلّ جهانِ فکری استون همواره تحت تاثیر گذشتهی تلخی بوده که او را به چنین قضاوتهایی واداشته است. در اصل استون از معدود فیلمسازان آمریکایی است که به موضوع جنگ ویتنام، مکرر و از زوایای گوناگون پرداخته و این تکرار به جز یک واکاوی جسورانه در سه گانهی جنجال برانگیزش (جوخه، متولد چهارم جولای و آسمان و زمین) در فیلمهای دیگری چون سالوادور Salvador، جی اف کی JFK و نیکسون Nixon نیز قابل ردیابی است.
نگاه بیپرده و عریان استون به پلیدیهای جنگ و پرداختن به قربانیان بیشمار آن هرگز به سمت اعتدال در تصویرسازی نمیرود. زیرا او برخلاف سایر فیلمسازان صاحب دغدغه، در حین بازسازی روابط گذشته فقط به آسیبشناسی اثرات یک حادثه بر روی آدمهای درگیر در ان نمیپردازد، بلکه برای اولین بار و در مقام یک مصلح اجتماعی نفس حملهی آمریکا به ویتنام را به چالش میکشد. جنگ ویتنام در سال 1976 به پایان میرسد و هالیوود در تولید فیلمهایی که میکوشند به تاثیر جنگ بر روح و روان آمریکاییان، به خصوص سربازان از دیدگاهی انتقادی بنگرند درنگ نمیکند. برای مثال اسکورسیزی در همان سال راننده تاکسی Taxi Driver را میسازد و بعد از او مایکل چیمونو، شکارچی گوزن The Deer Hunter را در سال 1978 و کاپولا، اینک آخرالزمان Apocalypto Nowرا در سال 1979 جلوی دوربین میبرند. اکنون میتوان ادعا کرد که این فیلمها، صرفا به تاثیر جنگ بر روی افراد میپردازند و محتاطانه هرگز مشروعیت آمریکا در اقدام به شرکت در این جنگ را به چون و چرا نمیگیرند. در این فیلمها هنوز رگههایی از میهنپرستی آمریکایی و اشاره به خطرناک بودن دشمن و آن سادیسمی که گویی آمریکا را وادار به این جنگ کرده، به شدت دیده می شود. همچنین اشاره به اینکه کهنه سربازان آمریکایی همچنان و پس از پایان جنگ قهرمانانی هستند که این بار تصمیم گرفتهاند در داخل کشور دست به عصیان و متعاقب آن پاکسازی بزنند. برای مثال در اینک آخرالزمان ستوان ویلارد با بازیمارتین شین مامور شده تا سرهنگ کورتز گستاخ را که به زعم رئسای بلندپایهی ارتش تمرد کرده و سر به شورش گذاشته، بیابد و بکشد یا در راننده تاکسییک کهنه سرباز جنگ ویتنام با بازی رابرت دنیرو این بار و پس از جنگ به عیاری تنها و جنگجویی شهری بدل میشود که سعی میکند دست به اصلاحاتی، البته به شیوهی خودش بزند. این فیلمها هرچند از لحاظ ساختار شاهکار و بیادماندنیاند اما از لحاظ به چالش کشیدن ماهیت این جنگ ناتوانند. من حیث مجموع شاید بتوان فیلم بازگشت به خانه Coming Home ساختهی هال اشبی را که محصول 1978 است، تنها فیلم این دوره خواند که دخالت ایالات متحده را در جنگ ویتنام به چالش میکشد. به هرحال این تجربه در اواخر دههی 70 تداوم نیافت تا در دههی 80 این استون باشد که با جوخه (1986) وحشت واقعی جنگ را به روی پرده بیاورد؛ آن هم در دههای که شاهد حضور قهرمانان جعلی و دروغینی از واقعیت دهشتناک گذشته بودیم. استالونه در سری فیلمهای رمبو و کروزفیلمهایی همچون تاپ گان کاریکاتورهایی از یک کهنه سرباز عاصی شده بودند. در این میان استون با عرضهی فیلم جوخه Platoon که فیلمنامهاش را نیز در سال 1976 یعنی درست پس از اتمام جنگ نگاشته بود، یکباره معادلات گذشته را به هم ریخت.
جوخه روایت جوانی تحصیلکرده از خانوادهای مرفه بود که در اثر تبلیغات افراطی دستگاه حکومتی به ارتش میپیوندد و به ویتنام اعزام میشود تا به آرمانهای ناسیونالیستیاش عمل کند؛ اما پس از ورود به ویتنام واقعیتهای جنگ یک به یک بر او آشکار میشوند و او ناظر و سپس رفته رفته درگیر در منازعاتی میگردد که نه در برابر دشمن عینی، بل در میان افراد خودی ایجاده شده است.
استون در جوخه از سرباز کریس تیلور که به مثل بازیچهای میماند، شروع میکند و به دیگران میرسد. در این فیلم حضور ویتنامیها بسیار نامحسوس است؛ زیرا در اصل آنها سوژهی اصلی فیلم نیستند و آنچه برای فیلمساز مهم جلوه میکند، به تصویر کشیدن تنشهایی است که در بین سربازان آمریکایی بروز پیدا میکند. این تنشها البته به واقعیت شبیهترند، زیرا از سوی کسی بیان میشوند که خود در گذشته آنها را تجربه کرده است. برای همین هم مخاطبین فیلم در مدت دو ساعت با جهانی پر از جزئیات روبرو میشوند که قبلا ندیده یا نشنیدهاند. اینکه چگونه در طول جنگ سربازان آمریکایی دست به پاکسازی دهکدههای ویتنامی زدهاند و یا در مقابل واحدهای منظم حریف مقابل به چه شیوههایی دست یازیدهاند. گویی ویرانی از دید استون تنها رسالتی بوده که سربازان آمریکایی با خود به ویتنام آورده بودند. و در این میان خود آنقدر دچار لطافت و بیهودگیاند که برای رسیدن به آرامشی دروغین حتی به جیب سرباز کشته شدهی دشمن هم رحم نمیکنند و موادمخدری را که او برای تسکین آلام خود حمل میکرده برمیدارند تا مصرف کنند؛ و این همان پلیدی لجام گسیختهای است که عریان نشان داده میشود و دیگر جایی هم برای سویهی خیری باقی نمیگذارد تا لااقل ما مخاطبین به تقابل و تضاد بین خیر و شر مطلق بیندیشیم و احیانا در این میان به نتیجهای برسیم. سرباز کریس تیلور که متحیر از حضور در چنین فضای متناقضی، به گریز میاندیشد تنها چاره را در کشتن استوار بارنزی مییابد که از دید او بانیِ شر است. او فکر میکند با این عمل میتواند مرزهای ایجاد شده را بشکند اما غافل از این حقیقت است که اصلا مرزی وجود ندارد و سیاهی در هر صورت سرنوشت او خواهد بود. بالاخره کریس، بترنز را میکشد و اینگونه احساس رستگار شدن میکند اما چنانکه بعدها خواهیم دید استون خود درمورد کریس چنین نمیاندیشد و دغدغهاش با این پایانبندی به سرانجام نمیرسد.
منبع: آکادمی هنر