جوان بى ‏کس و کارى به نام « بى‏ رفیق » ( کیتن ) در جست‏وجوى زندگى بهتر به سوى غرب مى‏ شتابد و در مزرعه‏ اى استخدام مى‏ شود. اما از عهده‏ ى کارهاى خشن گاوچرانى برنمى‏ آید و کابوى‏ ها مدام او را مسخره مى‏ کنند. تا این که با گوساله‏ ى ماده‏ اى به نام « چشم قهوه‏ اى » دوست مى‏ شود...

یک آپاراتچی برای تبدیل شدن به کارآگاه مطالعه میکند و عاشق دختری جوان است .وقتی او به دختر جوان پیشنهاد ازدواج میدهد ،رقیبش ساعت جیبی پدر دختر را ربوده و او را مقصر جلوه میدهد و...

سال 1831. « ویلى مکى » ( کیتن ) از نیویورک به جنوب مى ‏رود تا املاک موروثى‏اش را تحویل بگیرد. او طى سفر در قطار با دخترى ( تالماج ) آشنا مى ‏شود که اتفاقا همسایه‏ى املاک خانواده‏ ى آنان است. وقتى « ویلى » به خانه‏ ى دختر مى‏ رود، متوجه مى ‏شود بین دو خانواده، نزاعى قدیمى وجود داشته و پدر و برادران دختر، کینه ‏ى او را به دل دارند.

مردی با صداقت خانه خود را ترک کرده تا برای ازدواج با دختر مورد علاقه خود ، ثروتی بدست آورد...

پس از معرفی اشتباه به عنوان یک مهندس الکترونیک ، "باستر" برای سیمکشی یک خانه جدید استخدام می شود و...

"باستر" هنگام بازی گلف مورد ضرب و شتم قرار می گیرد. یک متهم فراری لباسهایش را با او عوض می کند و موجب می شود "باستر" به زندان برود، جایی او متوجه میشود قرار است بزودی اعدام شود...

زوجی جوان که در همسایگی هم در یک آپارتمان زندگی می کنند، برخلاف خواسته خانواده های خود هر کاری می کنند تا با هم باشند...

فیلم کنایه ای طنزآمیز به فیلم های وسترن دارد. روسکو پس از تعقیب شدن توسط سرخ پوست ها سوار قطار شده و به شهر کوچکی میرسد. او وارد یک قمار خانه میشود که تله ای دارد و این تله به گودالی منتهی میشود که اجساد را آنجا می اندازند...

چند نفر به جهت اجرای یک سرقت ساختگی به هتل "الک" میروند ،اما همه چیز دست به دست هم میدهد تا سرقت ساختگی انها تبدیل به یک سرقت واقعی شود...

همسر روسکو میخواهد او را برای عمل جراحی به بیمارستان ببرد، ولی روسکو لباس یک پرستار را به تن کرده تا بتواند از آنجا فرار کند…