داستان در مورد دختری کوچک که در یک سیاره در نقطه ای بسیار دور در کهشان زندگی می کند است . او از این نوع زندگی راضی و خوشحال نمی باشد و هیچ علاقه ای نیز به تنهایی ندارد . زندگی او به همین منوال سپری می شود تا اینکه یک روز با یک خلبان جوان اشنا می شود که ادعا می کند از سیاره ای بسیار دور آمده است که در آن سیاره انسان های زیادی با شادی در کنار هم زندگی می کنند ...

داستان پسرکی یتیم به نام ایگز است. کار او جمع آوری زباله و بردن آنها به غار در خارج شهر می باشد. روزی هیولایی مخوف در غار دوستان ایگز را به گروگان میگیرد و ایگز در تلاش است تا آنها را از دست این هیولا نجات دهد.

پس از نقل مکان با خانواده اش به خانه جدید، پسری متوجه مردی شبیه پرنده می شود که در گاراژ قدیمی ملک آنها زندگی می کند.