فردی وظیفه مدیریت یک باند کوچک و جنایتکار را در شهر کوچکی دارد که قاچاقچی مواد مخدر نیز هستند، حال وی میخواهد از بزرگترین فروشنده مواد مخدر در کشور که زیر دستش نیز کار میکند انتقام بگیرد ...

ماجراجوی گنج یاب، «بنجامین فرانکلین گیتس» (کیج) بار دیگر وارد عمل می شود تا ثابت کند که جدش نقشی در ترور «ایبراهم لینکلن» نداشته است...

یک دهه از زمانیکه چیلی پالمر (چیپلی پالمر) به استعداد نزول خواری خود پی برد و از ان در معاملات و فعالیتهای تجاری هالیوود استفاده کرد و صنعت فیلمسازی را به تسخیر خود درآورد می گذرد و …

در این داستان، جوانی که آرزو دارد نویسنده برجسته‌ای شود (جکسون)، به دنبال یک عالم ادبی واقعی (کایتل) می‌رود که به علت از دست دادن الهام و ایده‌های نویسندگی، در روستایی در ایتالیا پناه گرفته است. در این مسیر، او نه تنها می‌خواهد به او کمک کند تا از افت‌کتاب‌نویسی خارج شود، بلکه در آموختن از زندگی و عشق هم از او و دخترانش سرآمد می‌شود.

بنجامین گیتس(نیکلاس کیج) و یان هو(شون بین) هردو جستجوگر گنج هستند آنها به دنیال گنجینه ملی هستند که سالها پیش به آمریکا آورده شده ودر جایی نامعلوم دفن شده است آنها به دنبال سرنخی برای نقشه گنج میگردند که با یافتن یک کشتی قدیمی در مناطق شمالی کانادا به آن سرنخ دست پیدا میکنند یان(شون بین) که دیکر به وجود بنجامین(نیکلاس کیج) احساس نیاز نمیکند تصمیم میگیرد با کشتن بنجامین خودش به تنهایی راه را ادامه دهد اما بنجامین به طرز معجزه آسایی نجات پیدا میکند وهمراه با شاگردش ریلی(جاستین بارتا) به دنبال گنج میگردند…

مأمور بازنشسته ی FBI، «ویل گراهام» (نورتن) فرا خوانده می شود تا قاتل بی رحمی معروف به «توث فیری» را پیدا کند. «توث فیری» به طور هم زمان تمامی اعضای خانواده ها را می کشد و چشم های قربانیانش را با تکه های شکسته ی آینه می پوشاند. اما «گراهام» برای انجام این مأموریت نیاز به کمک قاتل زنجیره ای سرشناس، دکتر «هانیبال لکتر» (هاپکینز) دارد ...

یک دکتر نازی همراه با یک افسر نازی و چند یهودی که به ناچار علیه هم کیشان خود در اردوگاه آشویتز کار میکنند، در موقعیتی دشوار قرار میگیرند ...

داستان فیلم در مورد گروهی از سربازان امریکایی است که برای بدست آوردن یک ماشین رمزنگاری وارد یک زیردریایی آلمانی می‌شوند.

وقتی شیطان تصمیم می گیرد ده هزار سال دیگر سرپرست خانواده باقی بماند، یکی از پسرهای او به نام «ایدریان» خشمگین می شود و جهنم را ترک می کند و به نیویورک می رود. در آن جا او به همراه برادر دیگرش «کاسیوس» ، سعی می کنند ترتیبی بدهند تا پدر خودشان را از کار برکنار کنند. شیطان نیز برادر سوم، «نیکی» را می فرستد تا «کاسیوس» و «ایدریان» را به خانه بازگرداند...

یک زن جوان استخدام شده تا به دو کودک به نام های "مایلز" و "فلور" خدمت کند ...