-
کشــــور
-
زبـــــان
-
زمـــــان143 دقیقه
-
رده سـنیR
-
ژانــــــر
-
کارگـردان
-
نویـسنده
-
سـتارگـان
Babel
«بابل» آخرین قسمت از سهگانهای صاحب سبک که «الخاندرو گُنزالز ایناریتو» آن را با «عشق سگی» آغاز کرد و با «21 گرم» ادامه داد است. در میان این سه فیلم، یقیناً درک مفاهیم «بابل» از آسانتر است. همچون «21 گرم» (و در درجهای پایینتر «عشق سگی») این فیلم همچون یک پازل است، با اتفاقاتی مختلف که در زمانها و مکانهای مختلف طی 5 روز به وقوع میپیوندند. در هر حال، کنار هم گذاشتن قطعات این پازل آسانتر از دو فیلم قبلی است. (در برابر فیلمهای دیگر این سهگانه، این فیلم همچون یک جورچین 50 تایی در مقابل جورچینی 250 تایی است). سردرگمیهایی که برای مخاطب پیش میآید خیلی زیاد نیستند، و بکگراند قصه مشخص است و میتوان به راحتی ارتباط هر سکانس با سکانسهای دیگر و سپس کل داستان را فهمید. این باعث میشود اهمیت داستان از ساختار فیلم بیشتر باشد. داستان فیلم بسیار گیراست، و در آن نشان داده میشود که چگونه یک اشتباه و لغزش کوچک در قضاوت میتواند منجر به پیامدهایی تراژدیک شود. این فیلم همچنین توضیح میدهد در دنیای کوچک امروزی ما چقدر در برقراری ارتباط مشکل داریم و ضعیف هستیم. با احتساب آن تمهای فرعی، فیلم پیامهای “کوچکتری” هم برای آن بخشهای جداییناپذیر دارد. چهار مورد از این دست وجود دارد. اولی دو کودک در یک کوهستان در مغرب را تحتالشعاع قرار میدهد. پدر آنها یک تفنگ برای مقابله با دزدان گوسفندانشان خریده است. یکی از پسرها، میزان برد این اسلحهی شکاری را با شلیک کردن به اطراف یک اتوبوس توریستی میسنجد.
دومین بخش در مورد سوزان (با بازی «کیت بلنشت») و ریچارد («با بازی «برد پیت») زوج آمریکایی است که برای تعطیلات به مغرب سفر کردهاند. به او تیراندازی شده و او توسط آن گلوله که توسط پسرها شلیک شده به شدت زخمی میشود، این ماجرا و تلاش او برای زندگی تبدیل به یک سوژهی جهانی در مورد ترویسم میشود. سومین بخش بر دو فرزند سوزان و ریچارد (با بازی «اِلِ فانینگ» و «نیتن گَمبِل») تمرکز میکند، کودکانی که توسط یک مهاجر غیرقانونی به نام آملیا (با بازی «آدریانا بارازا») مراقبت میشوند. وقتی والدین آنها به موقع به خانه نمیرسند، آملیا و خواهرزادهاش (با بازی «گائل گارسیا برنال») تصمیم میگیرند که با بچهها از مرز مکزیک عبور کنند تا به عروسی پسرش بروند. وقتی پلیس مرزی به آنها در راه بازگشت مشکوک میشود، نتایجی جالب به وقوع میپیوندد. بالاخره، در ژاپن، دختر کر و لال نوجوانی به نام چیکو (با بازی «رینکو کیکوچی») تصمیم میگیرد با دنیایی که اندکی با او مهربان است پنجه بیفکند و مبارزه کند. مادر او خودکشی کرده و پدرش (با بازی «کُجی یاکوشو») یک فرد سرد و نچسب است. در واکنش به این امر و برای کسب اندکی محبت، او درگیر یک سری شیطنت جنسی خطرناک میشود. اینکه چگونه این خطوط داستانی بهم مرتبط میشوند تا نیمهی دوم فیلم آشکار نمیشود، اگرچه میتوانم بگویم که اتفاق غیرمنتظره و تکاندهندهای رخ نمیدهد. یکی از نقاط قوت «بابل» این است که ایناریتو این توانایی را دارد که با پیامدهای مهم روبرو میشود در حالی که شخصیتهایش باز هم قوی هستند و با مشکلاتی روبرو هستند که مرگ و زندگی یکی از آنهاست. اینجا هیچ شخصیت بدی نیست. ارتکاب به جرم وجود دارد، اما هیچکدام در سطح جهانی نیستند. لغزشها و خطاهای کوچک کم کم جمع میشوند و پیامدهایی غیرمنتظره و غیرقابل تصور پدید میآورند. تصمیم یک مرد مبنی بر خرید اسلحهای برای حفاظت از گلهاش به تنها ماندن دو کودک در صحرای کالیفورنیا منجر میشود. این تنها یکی از مواردی است که در داستان بابل تنیده شده است. این فیلم به اصطلاح شبیه به «اثر پروانهای» است. (فیلمی که یک تلاش زیرکانه بود برای خلاصه کردن “تئوری هرج و مرج”، در آن فیلم دیدیم که چطور نحوهی تکان خوردن یک بال پروانه میتواند موجب به وجود آمدن طوفان تورنادویی عظیم شود که نصف جهان را نابود میکند).
شاید شخصیترین و دردناکترین داستان مربوط به چیکو است. وقتی موقعیت طوری میشود که او بدنش را به نمایش بگذارد (با موسیقی متنی ساکت و رعبآور) و تنها محو نورافکنها و صدای بلند یک دیسکوی توکیویی میشود، ایناریتو داستان او را به داستانی عمیق، پرمایه و تاثیرگذار تبدیل میکند. به خوبی بقیهی بازیگران این فیلم – که شامل افرادی چون «برد پیت»، «کیت بلنشت»، «گائل گارسیا برنال» میشود- «رینکو کیکوچی» جوان چشمنوازی میکند. کار او غمانگیز و فراموشنشدنی است. به همان مقدار که ما برای دیگر شخصیتهای «بابل» و تراژدیها و سرونشتشان احساس ناراحتی و همدردی میکنیم، برای چیکو نیز میکنیم و حتی دوست داریم برای او گریه کنیم. بابل یک شاهکار از کارگردانی است که تلاش دارد تا دوباره آوازهاش را در جهان پر کند. این فیلم همچون «21 گرم» بسیار جاافتاده و قدرتمند است، و یک پایان ارزشمند بر سهگانهایست که ایناریتو و «گیلرمو آریاگا» نویسندهی این سه فیلم خلق کردند. این فیلم از لحاظ ساختاری بسیار قدرتمند، نوآور و گیرا است. این از همان دست فیلمهای درامیست که وقتی من به سینما میروم دوست دارم ببینم. چه آن را در یک فستیوال شلوغ ببینید یا در یک سینمای مجلل و چند سالنی، بابل با سرافرازی جذبتان میکند. داستان این فیلم پیچیده (البته نه گیجکننده) است، شخصیتپردازی قدرتمندی دارد، و فیلمبرداریاش هم شاهکار است و این موارد کنار هم جمع میشوند و این فیلم را تبدیل به یکی از بهترینهای سال 2006 میکنند.
اختصاصی نقد فارسی
مترجم: دانیال دهقانی