-
کشــــور
-
زبـــــان
-
زمـــــان149 دقیقه
-
رده سـنیG
-
ژانــــــر
-
کارگـردان
-
نویـسنده
-
سـتارگـان
2001: A Space Odyssey
«2001: یک اودیسهی فضایی» (راجر ایبرت، آکادمی هنر)
آنچه در زیر می آید، نقد اصلی من روی فیلم 2001 در سال 1968 است. اولین بار این فیلم را در اولین اکران عمومی اش در لسآنجلس، شبِ پیش از افتتاحیهی رسمی اش در واشینگتون دی.سی. تماشا کردم و بعد به هتلم رفتم و در زمان کوتاهی نقدی از خودم بیرون دادم و به سرعت به مرکز شهر، تا ماشین های تلکس وسترن یونیون ( این ماجرا، پیش از لپ تاپ و ای میل بود) رفتم. امروز من این نقد را خیلی منطبق با واقعیت می بینم، به فیلم، چهارستاره دادم و بارها راجع به آن نوشتم و آن را خیلی دوست داشتم و دارم.
من البته این نقد را پیش از هر نقد دیگر و بعد از اکرانی که عمدتا فاجعه بود، نوشتم و افتخار می کنم که فیلم را درست فهمیدم. به یاد داشته باشید که بیشترین نقدهای اولیه، به شدت منفی بودند.. نه این که دوست نداشته باشم این نقد را بازنویسی کنم ولی تا حدودی قبلا این کار را کرده ام ؛ اخیرا نقدی راجع به این فیلم در فعالیت های جشنواره ی اینترنتی در دانشگاه ایلینویز نوشته ام؛ به عنوان قسمتی از مجموعه ای به نام «فیلم های بزرگ» که با دیدار مجدد از آثار کلاسیک سینما، در حال نوشتن آنها هستم. شما میتوانید این نقدها را در وب سایت Chicago Sun-Times پیدا کنید.
ای.ای.کامینگزِ[1] شاعر زمانی گفته بود ترجیح می دهد از یک پرنده یادبگیرد که چطور آواز بخواند تا اینکه به دههزار ستاره بیاموزد چطور نرقصند! تصور می کنم کامینگز از 2001: یک اودیسهی فضایی کوبریک، که در آن ستاره ها میرقصند ولی پرندهها آواز نمیخوانند، لذتی نبرد. نکتهی مسحورکننده راجع به این فیلم همین است که در سطح انسانی، شکست می خورد ولی به شکل باشکوهی در مقیاسی کیهانی، پیروز می شود.
کیهانِ کوبریک و سفینههایی که او ساخت تا آن کیهان را بکاوند، بزرگتر از آن است که برای انسان مهم باشد. سفینهها، کاملاند؛ ماشین های فاقد شخصیتی که خطرِ سفر از این سیاره به سیارهی دیگر را میپذیرند و انسانها هم اگر داخل آنها قرار بگیرند، میتوانند به آنجاها برسند. ولی پیروزی از آنِ ماشینهاست. بهنظر میرسد که بازیگرانِ کوبریک به خوبی این نکته را دریافتهاند. آنها واقعی هستند ولی بدون احساسات، مثلِ پیکرههایی در یک موزهی مومیاییها. هنوز هم ماشینها را لازم داریم چرا که انسان در مواجهه با کیهان، به تنهایی، یکّه و بییاور است.
کوبریک، فیلمش را با سکانسی آغاز میکند که در آن یکی از قبایل میمونها درمییابند که چقدر عالی میشود اگر بتوانند بر سرِ اعضای قبیلهی مقابل، ضربه وارد کنند. اجدادِ انسان، همچو کاری میکنند تا به جانورانی با قابلیت استفاده از ابزار، تبدیل شوند. در همان زمان، تک سنگی غریب، بر زمین ظاهر می شود. تا این لحظه در فیلم، همواره اَشکال طبیعی را دیدهایم؛ زمین و آسمان، بازوها و پاها. شوکی که تک سنگ با گوشه های صاف خود در میان صخرههای ساییده شده در طبیعت، وارد میکند، یکی از تأثیرگذارترین لحظههای فیلم است. همانطور که میبینید، کمال فیلم درست در همینجاست. میمون ها با احتیاط گردِ آن سنگ، حلقه میزنند و سعی میکنند برای لمس کردنش به آن دسترسی پیدا کنند و بعد ناگهان دور شوند. یک میلیون سال بعد، انسان با همان احساسات تجربهگرایانه، به ستارهها دسترسی خواهد یافت.
چه کسی تک سنگ را آنجا گذاشت؟ کوبریک هرگز پاسخ نمی دهد و از این بابت، گمانم باید از او متشکر باشیم. ماجرای فیلم، به سال 2001 می رود. زمانی که کاوشگران، روی ماه، یک تک سنگِ دیگر مییابند. این یکی امواجی را به مشتری ارسال میکند و انسان، مطمئن از ماشین هایش، گستاخانه، ردِ امواج را تعقیب می کند.
فقط دراین نقطه است که طرح داستانی، اندکی پیش می رود. سفینه را دو خلبان، کایر دالیا و گری لاکوود، اداره میکنند. سه دانشمند در داخل سفینه در حالت حیاتی معلّق، نگهداری می شوند تا ذخائر انرژی آنهاحفظ شود. خلبانان، به تدریج، نسبت به هال (رایانهای که سفینه را میراند)، مظنون می شوند. ولی آنها رفتار غریبی دارند و به خاطر اینکه با صدایی یکنواخت، شبیهِ شخصیتهایی از «دراگً نِت»[2] حرف میزنند، سخت است که دوستشان داشته باشیم.
به سختی می توان در طرح داستانی، تغییر شخصیتْ پیدا کرد و به همین دلیل، تعلیق کمی هم وجود دارد. چیز جذابی که باقی میماند، وسواس دیوانهواری است که کوبریک ماشینهایش را با آن ساخته و جلوه های ویژهاش را بنا کرده.. حتی یک لحظه هم دراین فیلم طولانی نیست که در آن، تماشاگران
بتوانند سفینه ها را درک کنند. ستارهها، مثل ستارهها هستند و فضای خارج نیز خشن و متروک.
برخی از جلوههای کوبریک، ملالتبار خوانده شدهاند. شاید اینطور باشد اما من میتوانم انگیزههای او را درک کنم. اگر فضاپیماهای او با دقت عذابآوری حرکت میکنند، آیا نمیخندیدیم اگر مثل کاوشگرهای فیلم «کاپیتان ویدئو»[3] به سرعت و با جنب و جوش، این سو و آن سو می رفتند؟ این درست همان طور است که در واقعیت نیز بوده و شما هم آن را باور میکنید.
در هر صورت، در نیمساعتِ خیره کنندهی پایانی این فیلم، همهی ماشینها و رایانهها، فراموش میشوند و انسان به نحوی به خویشتن، باز میگردد. تکسنگِ دیگری در حالیکه به سوی ستارگان اشاره میکند، پدیدار می شود. ظاهرا تک سنگ، این سفینه را به ژرفنای کیهان میکشاند؛ جاییکه زمان و فضا در هم میپیچند.[4]
آن چه کوبریک در آخرین سکانس فیلم میگوید ظاهرا این است که انسان سرانجام از ماشینهایش پیشی خواهد گرفت و یا به کمک نوعی شعور کیهانی، به فراسوی ماشینها کشیده خواهد شد. آنگاه دوباره تبدیل به یک کودک خواهد شد. اما کودکی که از نژادی بینهایت پیشرفتهتر و کهنتر است؛ درست چون میمونهایی که روزی با همة ترس و جبنِ خویش، مرحلهی کودکی انسان بودند.
و تکسنگ ها چه؟ به نظرم فقط علائم راهنمایی هستند که هر کدامشان، به مقصدی اشاره میکنند؛ مقصدی آن قدر مهیب و خوف انگیز، که مسافر نمیتواند آن را بدون تغییرِ جسمانی خویش، تصور کند. یا همان طور که کامینگز در جای دیگر میگفت: «گوش کن! جهنمی از یک جهان بزرگ، منتظرِ ماست. بیا برویم!»
[1] ادوارد استلین کامینگز (1894-1962م) نقاش، نویسنده، نمایشنامه نویس و شاعر امریکایی.
[2] نام یک سریال تلویزیونی پلیسی که در دهه ی پنجاه در امریکا پخش می شد.
[3]نام یک سریال علمی تخیلی امریکایی که از اواخر دهه چهل تا نیمه ی دهه ی پنجاه، که آرتور سی.کلارک نیز یکی از نویسندگان آن بوده است.
[4] مقایسه کنید با آخرین بند از فیلمنامه!
ترجمه: مهدی فیاضی کیا
منبع: آکادمی هنر