-
کشــــور
-
زبـــــان
-
زمـــــان83 دقیقه
-
رده سـنیNot Rated
-
ژانــــــر
-
کارگـردان
-
نویـسنده
-
سـتارگـان
Persona
آنچه پرسونا به ما نشان داد، چیزی نیست که تا به امروز خواندیم یا نوشتند. پرسونا نقاب نیست، واژه ای است که به رل های بازیگران تئاتر در اروپای شرق و مشخصا یونان می گویند.
پرسونا فیلمی است از یک فیلم. بازیگران آن رل های خود را برای فیلمی که در آن مشغول اند نمی سازند. و فیلمشان را ما بعد از اتمام نمی بینیم. بلکه به همراه آنها مانند عوامل پیش می رویم. دوباره این اثر را ببینید، با علم به اینکه آلما (پرستار) و الیزابت (هنرپیشه). هر دو یک انسان هستند، با این تفاوت که آلما برون است و الیزابت درون. در اواسط پرسونا، آلما پرستار فیلم، به دنبال بیمار خود، هنرپیشه الیزابت می دود.
کنار ساحل اند، پن از چپ به راست دوربین، بازیگران را در این درگیری همراهی می کند. دریا خروشان تر شده، و زبانه های بلندتری می کشد.
این شروع مبتدیانه، بهترین نوع آغاز برای نوشتن درباره شاهکار پرسونا است. جایی که همه چیز فقط در تفکرات آلما می گذرد.
اعضای تشکیل دهنده سکانس ابتدایی، پلانهای فراوانی از فیلم های سینمای آغازین، نشان مردانه و زنانه، به صلیب کشیده شدن، سربریدن آهو، دو زوج پیر که در خواب فرو رفته اند و پسر بچه ای است که گویا به هم مربوط می شوند.
هنرپیشه الیزابت از دومین برداشت خود در فیلم جدیدش، تصمیم می گیرد سکوت اختیار کند. از این رو آلما که پرستار آماتوری است، برای مراقبت از وی مامور می شود.
فیلم را با ملاقات دکتر و آلما آغاز می کنیم، تا به وی و مخاطب توضیح دهد که الیزابت دختر آرام و قدرتمندی است، دلیل سکوتش را هم هیچ کس نمی داند. در اولین ملاقات دو پرسوناژ اصلی فیلم، دوربین به طور ثابت و با انتخاب قابی ساده، سعی در انتقال بی آلایشی هر چه بیشتر این رو در رویی دارد. آلما از اتاق خارج می شود تا شام الیزابت را برای وی بیاورد، در همان حین، دکتر در راه روی بیمارستان و از بیرون قاب می پرسد: چطور بود؟ آلما در جواب به او می گوید: صورتش چقدر نرم است، تقریبا کودکانه است، او نیاز به پرستار مسن تر و با تجربه تری دارد، کسی که از زندگی چیزهای بیشتری بداند.
آلما پرستار درون خود است، جایی که نمی تواند آرامش کند. وی زندگی سختی دارد، بچه ای را بدنیا آورده که تظاهر می کند از او متنفر است، در واقع وی عاشق کودک و زندگی خود است، اما همچنان نقشی را بازی می کند که خود نمی پسندد، وی از دومین برداشت خود در فیلم جدیدش، سکوت اختیار نمی کند. بلکه تصمیم می گیرد تا کمی با خود و زندگی رو راست تر باشد. در اولین ملاقات، زمانی که شرح حال الیزابت (یعنی درون خود را می کند)، به دکتر می گوید: صورتش کودکانه است (درون من بزرگ نشده)، او نیاز به پرستار مسن تر و با تجربه تری دارد (من هنوز برای کمک به خود جوان هستم)، کسی که از زندگی چیزهای بیشتری بداند (هنوز خیلی چیزها در زندگی است که من نمی دانم). شاید با یک بار مشاهده فیلم، برداشت هیچ کس از دیالوگ های آلما اینگونه نباشد. اما همین که باری دیگر پای این فیلم بنشینید، متوجه می شوید، که انتخاب های برگمان برای مکث، فرود، و اوج های بازیگران به چه اندازه استادانه بوده، و به واقع تمام آنها را لمس و درک می کنید.
در ملاقات بعدی، آلما پرده اتاق الیزابت را کنار می زند و به وی می گوید: فکر می کنم دوست داشته باشید غروب آفتاب را نگاه کنید. سکانس، قبل از کات خوردن با حرکت آرام آلما به سمت تخت الیزابت پی گرفته می شود. در ضد نور بازتاب غروب خورشید آلما به الیزابت می گوید: رادیو را روشن می کنم، با صدای کم.
بازخورد کاراکترهای رادیو، الیزابت را به خنده می اندازد و باعث می شود تا آلما در واکنش به خنده الیزابت با وی همراه شود.
در میان آن همه قهقهه، صدای کاراکترهای رادیو که در حال گفت و شنود تیره ای هستند به گوش می رسد، یکی از آنها با حالتی طلبکارانه به دیگری می گوید: تو از رحم چه می دانی؟ تو از یک مادر چه می دانی؟ از درد خون بار یک زن چه می دانی؟
همین چند دیالوگ باعث می شود تا الیزابت عصبانی شود و صدای رادیو را ببندد. سکانس با بازی الما ادامه پیدا می کند تا جایی که وی برای الیزابت می گوید: من شما را نمی فهمم، دوست دارم به سینما برم اما چنین شانسی زیاد نصیبم نمی شود، هنرمندان را بسیار تحسین می کنم، فکر می کنم هنر در زندگی بسیار مهم است به خصوص برای کسانی که مشکل دارند. پس دوباره دستش را به سمت رادیو دراز می کند که شاید موسیقی بگذارد. صدای موزیک رادیو سکانس را تا شب بخیر آلما همراهی می کند، سکانس قطع می شود اما موسیقی نه، گویا صدای رادیو تا اتاق آلما هم به وضوح می آید.
آلما در تخت خواب اتاق اش، با لحنی که گویای تحمیل به وجود حقیقی خود است می گوید: مسخره است، تو می توانی هر یک از آن راه های قدیمی را پیش بگیری، و یا هر کار دیگه ای بکنی، من و کارل هنریک با هم ازدواج می کنیم و صاحب دو بچه خواهیم شد، که من آنها را بزرگ می کنم، این تصمیم گرفته شده و جایی درون من است، من اصلا نباید چیزی را مرتب کنم، این به آدم احساس ایمنی میدهد، من دارم کاری را انجام می دهم که دوستش دارم، این هم چیز خوبی است، منتهی به چیزی دیگر، ولی خوب است.
در ابتدای سکانس گذشته، آلما پرده را کنار می زند با علم به آنکه نیاز دارد نور خورشید به وی بتابد (او از درون خود محافظت می کند). در بازخورد دو پرسوناژ با درگیری کاراکترهای رادیو، درون آلما (الیزابت) با شخصیتی از بازیگران رادیو همزادپنداری می کند، و گویا آنکه چیزی به یادش آمده سریعا رادیو را خاموش می کند، در ادامه ی همین اوج الما، درونش را کتمان، و باز همان نقشی را که دوست دارد بازی می کند. در انتهای سکانس اول صدای موزیک رادیو همان گونه که در اتاق الیزابت است، در اتاق آلما نیز به گوش می رسد، که گویای جدایی دو کاراکتر از یکدیگر در حالی که یکی هستند دارد، و هم می توان این گونه برداشت کرد که هر آنچه الیزابت از رادیو فهمید را، آلما هم درک می کند.
برون الیزابت (الما)، در اتاق خود با فاصله ای که از درونش گرفته، شروع به بازگویی آرزوهای زندگی اش می کند، آرزوهایی که در نقشش آرزو است، نه در بطن.
آلما در اتاق خود به خواب فرو می رود، از آن سو می بینیم که الیزابت هنوز نتوانسته بخوابد، ناچار تلوزیون نگاه می کند. تلوزیون صحنه اعتراض مردم بر علیه سیاستمداران را نمایش می داد، جایی که یک مرد، برای پایان دادن به این نوع نگرش پارانویایی سران، خود را به آتش می کشد. این صحنه فجیع الیزابت را می ترساند. سکانس به فردای آن روز کات می خورد، جایی که گویا نامه ای برای الیزابت به دست آلما رسیده، و وی می خواهد آن را بخواند.
نامه از طرف شوهر الیزابت بود، که بازگوی خاطرات خوش گذشته ایشان است. حرف های شوهر الیزابت به مذاق او خوش نیامد و وی برگه را مچاله کرده، در خود فرو رفت.
آلما رویش را به الیزابت می کند و به او می گوید: به همراه نامه عکسی از پسرتان هم فرستاده شده، می خواهید تماشاش کنید؟
دوربین الیزابت را می گیرد، تا جایی که عکس پسر بچه وی از گوشه کادر وارد تصویر می شود، الیزابت دست دراز کرده و عکس فرزند خود را از آلما می ستاند، تا پاره اش کند.
تمام فیلم در سکانس بعدی، یعنی ملاقات الیزابت و دکتر خلاصه می شود، جایی که دکتر از الیزابت می خواهد تا با آلما به ویلای ساحلی او بروند.
کل داستان هم از نظر ابژکتیو و هم از نظر سوبژکتیو در اینجا خلاصه می شود، دکتر رو به الیزابت می کند و به وی می گوید: الیزابت، دیگر دلیلی ندارد که در بیمارستان بمانی، فکر می کنم این کار فقط به تو صدمه می زند، اگر نمی خواهی به خانه برگردی، پیشنهاد می کنم با خواهر آلما به ویلای تابستانی من در کنار دریا بروید.
می دانم که درک می کنی، تو یک رویای ناامیدانه هستی، نه رویای انجام دادن کاری، بلکه تنها رویای بودن؛ هر لحظه آگاه و هوشیار و در عین حال؛ آن برهوتی که خود از تصویر خودت تصور می کنی با تصور دیگران از تو، فاصله دارد؛ احساس سر گیجه، و نیاز سوزنده و مداوم به نقاب از چهره برافکندن، و بالاخره شفاف شدن، خلاصه شدن، همچون شعله ای خاموش شدن، هر لرزش صدا دروغی است و هر هیبتی اشتباه، و هر لبخند شکلکی است؛ خودت را بکشی؟ نه، کار خیلی زشتی است، کاری که نباید کرد؛ اما می توانستی بی حرکت بشوی، ساکت بمانی، در این صورت دست کم دیگر دروغ نمی گویی، می توانی خودت را از همه جدا کنی یا در اتاقی مبحوس بمانی، به این ترتیب دیگر مجبور نیستی نقش بازی کنی، ماسک به صورت بگذاری و شکلکهای دروغین بسازی، یا لابد اینطور فکر می کنی؛ اما حقیقت به تو نیرنگ می زند، مخفیگاه تو مهر و موم نیست، زندگی از هر روزنه ای به درون نشات می کند، و تو مجبوری عکس العمل نشان دهی، هیچکس نمی پرسد که آیا این بازتاب اصیل است یا نه، آیا تو واقعی هستی یا ساختگی، این تنها در تئاتر مسئله مهمی است؛ راستش را بخواهی حتی در آنجا هم مهم نیست، الیزابت، من می فهمم که تو عمدا ساکت می مانی، حرکت نمی کنی، تو این فقدان اراده را در وجودت نظم بخشیده ای، این را می فهمم و تو را تحسین می کنم، فکر می کنم باید انقدر بازی را در این نقش ادامه دهی تا علاقه ات نسبت به آن از بین برود، بعد می توانی این نقش را رها کنی، مثل نقش های دیگرت.
در ابتدا، جایی که آلما می خوابد و الیزابت بیدار می ماند، در حقیقت آلما خوابیده و از درونش که الیزابت است دارد خواب می بیند، خواب وحشتناکی بود، که تنها از رگه های سیاسی این فیلم است و نه چیز بیشتری.
صبح روز بعد زمانی که آلما نامه را برای الیزابت می خواند، او درون دگرگون شده و تنها در تصوراتش تصویر فرزند خود را پاره می کند، چون پایان فیلم می بینیم همان عکس دست نخورده و سالم روی میز، جلوی الیزابت است.
سکانس بعدی را می شود به دو صورت تحلیل کرد جایی که دکتر به الیزابت می گوید به ویلای ساحلی برود.
این سکانس تشکیل دهنده کل فیلم است و تنها با تحلیل جملات دکتر می شود تمام روند پیش رویمان را بررسی کنیم، دکتر از الیزابت می خواهد به ویلای ساحلی اش برود، این به آن معنی است که به حرف هایم گوش کن، تمام آن جملاتی که دکتر در این سکانس می گوید، در ادامه راه و در جایی که ما با تصورات الیزابت سفر می کنیم اتفاق می افتد.
یعنی ویلای ساحلی تنها حرف های روان پزشک است.
منبع: نقد فارسی