-
کشــــور
-
زبـــــان
-
زمـــــان129 دقیقه
-
رده سـنیApproved
-
ژانــــــر
-
کارگـردان
-
نویـسنده
-
سـتارگـان
To Kill a Mockingbird
<کشتن مرغ مقلد> تاریخ موجز دورهای در تاریخ آمریکاست که هنوز در امیدها و عواطف مردم، آمریکا مهربانتر، نرمتر و سادهتر بود. این فیلم در دسامبر 1962 اکران شد، ماه آخرِ آخرین سالِ آرامش امریکای پس از جنگ. در ماه نوامبر، جان اف کندی ترور شد. پس از آن همه چیز تغییر کرد. همانطور که پس از مرگ مارتین لوتر کینگ، رابرت کندی، مالکوم ایکس و مدگارِ اِوِرز و پس از جنگ ویتنام و یازده سپتامبر 2001 تغییر کرد. لیکن در آن دورهای که <کشتن مرغ مقلد> ساخته شد، پیشرفتهای امیدوارکنندهای از جنبش حقوق مدنی نصیب امریکا شده بود که حاصل آن، ضربههای محکم حقوقی و اخلاقی به تبعیض نژادی بود. <کشتن مرغ مقلد> که در میکامب در آلابامای سال 1932 میگذشت، از واقعیتهای زمان به عنوان فضای پشت سرِ چهره وکیل سفید شجاع و لیبرال خود، بهره میجست.
فیلم هنوز هم محبوب بسیاری از مردم آمریکاست و اخیراً در یک نظرخواهی اینترنتی درباره محبوبترین فیلمهای سینمایی تاریخ مقام سی و پنجم را احراز کرد. گرچه معنای این قبیل نظرخواهیها سؤال برانگیز است، اما واقعیت این است که این فیلم و رمان هارپرلی که فیلم بر اساس آن ساخته شده تحسین کنندگان زیادی دارند در شیوه نگارش و اثرگذاری زیبای کتاب شکی نیست، اما مهم این است که ما آن را، نه به عنوان شاهدی بر وقایع امروز و دیروز، بلکه به عنوان شاهدی بر نحوه تفکرمان درباره آن وقایع به کار بریم.
رمان، بر محور سه شخصیت کودک در حال رشد، به خصوص دختر پسرنمایی به نام اسکات میگردد. قدرت آن نیز در همین است که خوب و بد جهان از نگاه این دختر شش ساله نمایانده میشود. اما فیلم، از نگاه شخصیت پدرِ دختر، آتیکوس فینچ، جهان را مینگرد، اگرچه او آن بزرگسالی نیست که در زمان و مکان نشان داده شده باید باشد.
کارگردان، رابرت مولیگان، میکامب را یک <شهر پیر خسته> با خیابانهای کثیف، حصارهای فلزی، درختهای بلند، ایوانهای تکیه داده به ستونهای آجری، صندلیهای گهوارهای و… نشان میدهد. اسکات (ماری بدهام) و برادر ده سالهاش جیم فیلیپ آلفورد) مادرشان را از دست داده و با پدرشان آتیکوس فینچ (گریگوری پک) و خدمتکار زن سیاهپوستشان کالپومیا (استل ایوانز) زندگی میکنند. آنها با پسر همسایه جدیدشان دیل هریس (جان مگنا)، که عینک میزند، کلمات عجیبی به کار میبرد و نسبت به سنش بزرگتر است، دوست میشوند. آتیکوس هر روز صبح به اداره وکالتش در جنوب شهر میرود و بچهها روزهای گرم تابستان را به بازی میگذرانند.
حواس آنها متوجه خانواده رادلی است که در انتهای خیابان سکونت دارند. خانهشان همیشه تیره و تاریک و در و پنجرهاش بسته است. جیم به دیل میگوید که آقای رادلی پسرش بو را به تختخواب بسته و بعد او را چنین توصیف میکند: <از ردپایش معلوم است که تقریباً شش و نیم پا قد دارد. سنجابها و گربههایی را که بتواند شکار کند خام خام میخورد. یک خراش بزرگ از این طرف تا آن طرف صورتش هست و دندانهایش زرد و کرم خورده است.
چشمهایش از حدقه درآمدهاند و بیشتر وقتها آب دهانش جاری است>. البته از ابتدای سخن جیم معلوم است که هرگز بو را ندیده است.
فضای آرام زندگی شخصیتها با حادثهای ناگهانی دگرگون میشود. قاضی شهر آتیکوس را به دفاع از مرد سیاه پوستی به نام تام رابینسن (براک پیترز) که به تجاوز به یک دختر سفیدپوست به نام میلا ویولت ایول (کالین ویلکاکس) متهم است میگمارد. افکار عمومی سفیدپوستان البته علیه مرد سیاه پوست است که او را گناهکار میپندارد، و پدر میلا، به نام باب (جیمز اندرسن) طی پیغام بدشگونی، به طور غیرمستقیم آتیکوس را به صدمه به کودکانش تهدید میکند. بچهها نیز به نوبه خود در مدرسه آزار میبینند و مجبور به دعوا کردن میشوند. آتیکوس برای آنها توضیح میدهد که چرا دفاع از یک سیاه پوست را به عهده گرفته و آنها را از به کار بردن کلمه <سیاه> نهی میکند.
صحنههای دادگاه بهترین صحنههای فیلم است. در این صحنهها به صراحت نشان داده میشود که تام رابینسن بیگناه است، هیچ تجاوزی رخ نداده، میلا خودش نزد تام رفته و تام نیز سعی کرده فرار کند، باب ایول دخترش را کتک زده و دختر از خجالتِ علاقه پیدا کردن به یک سیاه پوست، دروغ گفته است.
دفاع آتیکوس در دادگاه یکی از بهترین صحنههای بازی پک است. اما به هر حال، دادگاه رابینسن را گناهکار تشخیص میدهد و حکم با آرامشی مرموز و غیرعادی پذیرفته میشود: هیچ کس فریاد پیروزی برای باب ایول سر نمیدهد، هیچ صدای اعتراضی نیز از سوی سیاهان حاضر در دادگاه بلند نمیشود. سفیدها به سرعت دادگاه را ترک میکنند و سیاهان ساکت و آرام به احترام و قدردانی از آتیکوس بر جا میمانند تا او به آرامی دادگاه را ترک کند. اسکات و برادرش نیز همراه سیاهان میایستند، تا اینکه کسی به آنها یادآوری میکند پدرشان در حال ترک دادگاه است.
نکته سؤال برانگیز این است که در این صحنه آنچه اهمیت دارد، محکومیت تام نیست؛ زیرا این نکته به راحتی فراموش میشود و آنچه میماند و برجسته میشود، اصالت و شرافت آتیکوس فینچ است. به علاوه، فضای بیاحساس دادگاه مایه تعجب است. حوادث بعدی فیلم از اینها هم عجیبتر به نظر میرسد شهردار به آتیکوس میگوید که وقتی انتقال تام به زندان او سعی کرده فرار کند.
مأمور قانون امر کرده بایستد و چون تام این کار را نکرده، به طرف او شلیک کرده است. تام کشته میشود و مأمور تنها میگوید که او مثل دیوانهها قصد گریز داشته است.
آنچه باورش دشوار است اینکه اسکات این روایت را به راحتی میپذیرد و آتیکوس فینچ بزرگسال و لیبرال نیز هیچ سؤالی درباره آن نمیکند. در سال 1962 که <کشتن مرغ مقلد> به روی پرده رفت، تماشاگران سفید پوست به راحتی باور کردند که تام رابینسن به طور تصادفی و در حال اقدام به فرار کشته شد، اما در آغاز هزاره سوم به این داستان با بدبینی ملالانگیزی مینگریم.
ساختار صحنه بعدی فیلم بسیار غیرمعقول است. آتیکوس با خودروی خود به خانه تام میرود تا این خبر ناگوار را به همسرش، هلن (با بازی کیم همیلتون) بدهد.
اما در کمال تعجب و در حالیکه به دو همسایه خانواده فینچ، زمان نسبتاً طولانی برای گفتن دیالوگ داده میشود) هیچ سخنی نمیگوید. در ایوان خانه فینچ، چند نفر از دوستان مرد و خویشاوندان حضور دارند. باب ایول، پدر ناجوانمردی که دخترش را با کتک مجبور به دروغگویی کرده بود، از سایه بیرون میآید و به یکی از آنها میگوید،: <پسر، برو خانه و به آتیکوس فینچ بگو بیاید>.
یکی از مردها همین کار را میکند. ایول در صورت فینچ تف میکند. فینچ چند لحظه خیره به او میماند و سپس میرود. سیاهپوستان در این صحنه شخصیت سینمایی ندارند، بلکه تنها به صورت گروهی نقش پشتیبان فینچ را ایفا میکنند و صرفاً در نمای دور دیده میشوند؛ نمای نزدیک از آن قهرمان سفیدپوست و دشمن اوست.
شاید در سال 1932، در آلاباما وضع چنان بود که این مرد سفید (همه افراد حاضر در آن ایوان میدانستند به دروغ تام رابینسن را متهم کرده) میتوانست آن چنان آسان بعد از مرگ توم به میان ایشان بیاید و یکی از ایشان را <پسر، خطاب کند و هیچ کس اعتراضی نداشته باشد.
اگر ترس سیاهان از سفیدپوستان در آن روزگار چنان عمیق بود، پس بهتر است بگوییم بقیه فیلم روِیایی بیش نبوده است.
در صحنههای بعدی فیلم شاهد حمله بزدلانه ایول به اسکات و جم، و ظهور اسرارآمیز بو رادلی (رابرت دووال در اولین نقش سینمایی خود) برای نجات بچهها هستیم. جسد ایول با چاقویی در سینه کشف میشود. بو در خانه فینچها برای اولین بار جسمیت مییابد؛ اسکات او را نجات دهنده خود مینامد و بالاخره آن سه در یک تاب کنار هم مینشینند. شهردار به این نتیجه میرسد که متهم کردن بو به قتل ایول هیچ ثمری ندارد و این کار به <کشتن مرغ مقلد> میماند ما از قبل هنگام تماشای فیلم فهمیدهایم که میتوان هر کسی را کشت جز مرغ مقلد؛ چون تنها کار آن آواز خواندن برای دعوت موسیقی به باغ است.
اگرچه این حرف زیاد به شخصیت ساکت بو رادلی نمیخورد، اما ما منظور آن را درک میکنیم.
مردی سیاه به خاطر جنایتی که هرگز نکرده، در مقابل دادگاهی سفیدپوست و در حضور مردم محکوم و سپس با بیرحمی کشته میشود. سپس برای این که تماشاگر در پایان، ناراضی از صندلی خود در سالن سینما بلند نشود، بو (شخصیتی که از ابتدای فیلم منتظر دیدنش است) ناگهان ظاهر میشود و باب ایول را میکشد. این که باب ایول به دست بو کشته شود، ممکن است عدالت باشد، اما قطعاً شرافتمندانه نیست.
از این صحنهها در فیلم فراوان دیده میشود، صحنههایی که در آن واقعیتها سادهتر از آنچه هستند نشان داده میشوند تا صرفاً انتشارات ساده بیننده برآورده شود. به همین دلیل است که میگوییم <کشتن مرغ مقلد> بیان احساسات آزادیخواهانه دوره معصومیت امریکاست و کمتر به واقعیتهای تلخ شهر کوچک آلاباما در سال 1930 مینگرد.
ترجمه:نیلوفر ناصر
منبع: مجله نقد سینما