پولیانا ویتیر پس از مرگ غم انگیز پدرش برای زندگی با عمه ثروتمند اما تلخ خود می رود. پولیانا بازی‌ای را به اشتراک می‌گذارد که پدرش به او یاد داده است - «بازی شاد» - که در آن همه می‌توانند پوشش نقره‌ای حتی در تاریک‌ترین ابر پیدا کنند و طبیعت آفتابی، شوخ طبعی و عزم او برای نگاه کردن به جنبه‌های روشن زندگی ثابت می‌کند. تأثیر شگفت انگیزی بر اطرافیانش دارد. او با کمک دوست یتیمش، جیمی بین، طلسم خود را بر بداخلاق ترین شهرنشینان بلدینگزویل - از جمله خانم اسنو بدبین، میلیونر احمق، آقای پندلتون و دکتر چیلتون مرموز، افسون می کند. و پولیانا عاشقانه بین خدمتکار عمه اش، نانسی، و کاردستی، تیم، مغز متفکر است. این تنها عمه پولی است که نمی تواند خود را به آغوش بی گناهی و شادی پولیانا برساند. اما در جنگ پولیانا علیه بدبینی همه چیز ساده نیست، زیرا او باید بر یک تراژدی شخصی غلبه کند که تهدید می کند "خوشحالی" را برای همیشه از دایره لغات او حذف کند.