سال 1850 است و مردم کالیفرنیا مبارزاتی را راه انداخته اند تا به ایالات متحد بپیوندند. «دون آلخاندرو د لا وگا» (باندراس) از توطئه ای باخبر شده که تعدادی از ثروتمندان اروپایی از آن حمایت مالی می کنند تا جلوی «ایالت» شدن کالیفرنیا را بگیرند و از این رو به نظر می رسد که شخصیت پنهانش، «زورو»، باید دوباره وارد میدان شود.

«دون دیه گو د لاوگا» یا همان «زورو» (هاپکینز)، بعد از قتل همسر و تصاحب دخترش، «النا» به دست دشمن ، «دون رافائل مونته رو»، می خواهد از او انتقام بگیرد. بعد از تحمل بیست سال زندان، قهرمان افسانه ای جوانی گم نام و کم تجربه به نام «الخاندرو موری یتا» (باندارس) را اموزش میدهد تا با «مونته رو» رو به رو شود.

در شهر ورونا بیچ دو خانواده مشهور زندگی می کنند که با هم دشمنی دیرینه دارند : مونتاگو و کپولت. یک شب یکی از پسران خانواده مونتاگو به اسم رومئو با لباس مبدل در یک مهمانی ک شرکت کرده و در آنجا دختری به اسم ژولیت را می بیند و آنها عاشق هم می شوند. پس از پایان مهمانی رومئو نیمه شب نزد ژولیت می آید و با هم پیمان وفاداری می بندند. آنها بایستی عشقشان را از دیگران پنهان کنند زیرا می دانند والدیشان به آنها اجازه با هم بودن را نمی دهند. در همین حین تیبالت پسر دایی ژولیت با مرسوتیو دوست رومئو درگیر می شوند و مرسوتیو بدست تیبالت کشته می شود و رومئو بدنبال انتقام گرفتن از اوست...

وقتی سنت جود به او ظاهر شد تا به او بگوید که دخترش هنوز زنده است، اسپرانزا برای یافتن دخترش به جستجو می‌پردازد.